ابوبكر حرف بشير بن سعد را پذيرفت و سعد بن عبادة را رها كرد . اما عمر وقتى به خلافت رسيد ، روزى سعد را در راه ديد ، به او گفت ، هان سعد ، سعد هم گفت هان عمر ، عمر گفت : آيا هنوز هم سر حرفت باقى هستى ؟ گفت بله كار خلافت فعلا به نفع تو تمام شده ولى بخدا قسم رفيقت ( ابوبكر ) از تو بهتر بود ، بخدا قسم من هيچ دوست ندارم همسايه تو باشم ، و در شهرى كه تو هستى زندگى كنم . عمر گفت هر كس همسايهاش را دوست ندارد برود ، سعد گفت : اتفاقا من هم بدون فوت وقت از اينجا خواهم رفت ، جائى كه بهتر از تو باشند . و پس از مدت كوتاهى به شام مهاجرت كرد و در حوران از دنيا رفت ( كشته شد ) . < فهرس الموضوعات > ريشه دشمنى قريش و عمر با سعد بن عبادة < / فهرس الموضوعات > ريشه دشمنى قريش و عمر با سعد بن عبادة - كنز العمال ج 10 ص 512 ( روز فتح مكه ) رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم پرچم را بدست سعد بن عبادة داد و سعد در جلو سپاه حركت مىكرد تا از مقابل ابو سفيان كه رد شد ، شعار مىداد كه امروز روز انتقام است امروز روزى است كه پرده حرمت قريش دريده شد و قريشيان ذليل مىگردند . هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم به ابو سفيان رسيد ، ابو سفيان گفت : يا رسول الله دستور دادى كه قوم و قبيلهات را بكشى ، سعد چنين و چنان مىگفت و من ترا به خدا قسم مىدهم حرمت قوم و قبيلهات را نگهدارى ، تو بهترين مردم هستى . عبدالرحمان بن عوف و عثمان بن عفان به رسول خدا عرض كردند : يا رسول الله ، سعد آدم مطمئنى نيست ، بدش نمىآيد كه زهر چشمى از قريش بگيرد و عرض اندامى كند . رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم به ابو سفيان فرمود : امروز روز رحمت است ، روزى است كه خدا قريشيان را عزيز خواهد كرد . سپس سعد را عزل كرد و پرچم را از او گرفت و به پسرش قيس داد . سعد باورش نمىشد كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم او را عزل كرده باشد لذا از فرستادگان علامت و نشانهاى از رسول خدا خواست ، حضرت هم به عنوان نشانه عمامه خود را براى او فرستاد ، سعد هم پذيرفت و پرچم را به پسرش سپرد . < فهرس الموضوعات > از ابتدا سعد بن عبادة و پسرش مورد حسادت قرار داشتند ! < / فهرس الموضوعات > از ابتدا سعد بن عبادة و پسرش مورد حسادت قرار داشتند !