. بدانيد : من مسيح هستم ( مسيح نام دجال است ) و نزديك است كه خروج كرده و تمام زمين را زير پا گذارم . به هر كجا بروم آنجا را خراب و ويران خواهم كرد ، جز مكه و مدينه ، كه آندو بر من حرام است . هر گاه بخواهم وارد آنها بشوم ، از هر راهى ملكى با شمشير كشيده بسوى من خواهد آمد . ملائكه از تمام در و دروازهها آن دو شهر را از شر من حفظ مىكنند . راوى ( فاطمه دختر قيس ) مىگويد : حضرت با انگشت خود به منبر زد و سهبار فرمود : اينجا يعنى مدينه پاك و پاكيزه است . آيا واقعا سزاوار نبود اين خبر را براى شما نگويم ؟ همه گفتند : بله . فرمود : حديث تميم بسيار مرا شگفت زده كرد زيرا با اخبارى كه از مكه و مدينه و ديگر جاها برايتان گفتهام مطابق بوده است . . . < فهرس الموضوعات > از كرامات تميم دارى اينستكه حله و رداء هزار دينارى مىپوشيد < / فهرس الموضوعات > از كرامات تميم دارى اينستكه حله و رداء هزار دينارى مىپوشيد - سير اعلام النبلاء ج 2 ص 445 منكدر بن محمد از پدرش روايت مىكند : تميم دارى بخاطر آنكه يكشب خوابش برد و نتوانست نماز شب بخواند ، يكسال شب زندهدارى كرد و نخوابيد . حماد از ثابت روايت مىكند : تميم حله و ردائى خريد به هزار دينار و آنرا در شبى كه احتمال مىداد شب قدر است ، مىپوشيد . < فهرس الموضوعات > از كرامات تميم دارى اينستكه عمر از او خواست تا آتشسوزى مدينه را خاموش كند < / فهرس الموضوعات > از كرامات تميم دارى اينستكه عمر از او خواست تا آتشسوزى مدينه را خاموش كند < فهرس الموضوعات > تميم هم آتش را راند و از مدينه بيرون كرد و آنرا به درهاى انداخت ! ! < / فهرس الموضوعات > تميم هم آتش را راند و از مدينه بيرون كرد و آنرا به درهاى انداخت ! ! - دلائل النبوه ( بيهقى ) ج 6 ص 80 ابو عبد الله حافظ . . . از معاوية بن حرمل روايت مىكند : وارد مدينه شدم . سه روز بدون غذا در مسجد ماندم . عاقبت پيش عمر رفته و گفتم : قبل از آنكه مجازات شوم از گناه خود توبه كردم . پرسيد : كيستى ؟ گفتم : معاوية بن حرمل . گفت : برو پيش بهترين مؤمنين و مهمان او شو . تميم دارى هميشه بعد از نماز دست دو نفر را از چپ و راست خود مىگرفت و به منزل مىبرد و غذا مىداد . منهم نزد او رفتم و در كنارش نماز خواندم . لذا دست مرا گرفت و برد و برايم غذا آورد . از شدت گرسنگى هر چه مىخوردم سير نمىشدم . يك روز از طرف ، حره ، ( منطقهاى از اطراف مدينه ) آتشسوزى رخ داد . عمر به سراغ تميم رفت و گفت : براى خاموش كردن آتش كارى كن . تميم جواب داد : مگر من كيستم ؟ چيستم ؟ عمر اصرار كرد ، تا آنكه باهم براه افتادند