- كنز العمال ج 5 ص 839 14525 - شعبى مىگويد : ابى بن كعب و عمر بن خطاب در مورد درخت خرمائى باهم اختلاف پيدا كردند ( اين قضيه در زمان خلافت عمر اتفاق افتاد ) ابى بن كعب گريه كرد و گفت : در دوران قدرت توست . ( يعنى تو قدرت دارى و مرا محكوم مىكنى ) عمر جواب داد : كسى را انتخاب كن ، تا بين ما حكم كند . گفت : زيد ، عمر هم قبول كرد و باهم به خانه زيد رفتند . زيد عمر را كه ديد از جاى خود برخاست . عمر گفت : براى قضاوت آمدهايم ، و به ابى بن كعب گفت : قضيه را تعريف كن ، او هم تعريف كرد ، عمر گفت : چيزى يادت نرفته باشد . گفت : نه . زيد پرسيد : بينه هم دارى ؟ ابى گفت : نه . ( در اينجا عمر چون منكر بود مىبايست قسم بخورد ) لذا گفت : خليفه را از قسم معذور بدارد . عمر گفت : اگر لازم است من از قسم ابائى ندارم . - كنز العمال ج 12 ص 565 35772 - ابو سعيد غلام ابو اسيد مىگويد : عمر بن خطاب هميشه بعد از نماز عشاء در مسجد مىگشت و همه را بيرون مىكرد ، مگر كسى را كه در حال نماز بود . يك شب به عدهاى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم كه ابى بن كعب در ميان آنان بود ، برخورد كرد . پرسيد : كى هستيد ؟ براى چه نشستهايد ؟ ابى جواب داد : ذكر خدا مىگوئيم . عمر هم كنار آنها نشست و به شخصى كه نزديك او نشسته بود ، گفت : شروع كن به ذكر خدا ، سپس به يكى يكى آن جمعيت همين مطلب را گفت تا بمن رسيد . بمن هم گفت : تو هم بگو . من لرزيدم بطوريكه لرزش مرا احساس كرد . گفت بگو ، اللهم اغفر لنا ، اللهم ارحمنا . آنگاه عمر خودش شروع به ذكر كرد ، در ميان آن جمع كسى نبود كه از او گريانتر باشد . سپس گفت : ديگر برويد . ابى بن كعب را مىزند تا احاديث پيامبر صلى الله عليه وآله را نقل نكند ! ! - تاريخ مدينه منوره ج 2 ص 69 موسى بن اسماعيل . . . از زاذان روايت مىكند : عمر از مسجد بيرون آمد ديد مردم بدور كسى جمع شدهاند ، پرسيد چه خبر است ، گفتند او ابي بن كعب است براى مردم حديث مىگويد و مردم از او سؤال مىكنند ، عمر به سراغش رفت و با تازيانه او را زد ، ابي بن كعب گفت ، چه كار