ابن اسحاق از زهرى روايت مىكند : سپس قريش سهيل بن عمرو ، برادر بنى عامر بن لؤى را فرستاد تا صلح كند ، بالاخره پس از گفتگوى زياد كار به صلح كشيد و قبل از آنكه صلحنامه نوشته شود ، عمر نزد ابوبكر رفت و گفت : مگر او پيامبر نيست ، جواب داد : بله . گفت مگر ما مسلمان نيستيم و آيا آنها مشرك نيستند ؟ جواب داد : بله . گفت پس چرا بايد به آنها امتياز دهيم و زير بار حرف آنها برويم ؟ ابوبكر جواب داد : من شهادت مىدهم كه او رسول الله است . عمر گفت من هم شهادت مىدهم . سپس نزد رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم رفت و همان حرفها را تكرار كرد . حضرت در جواب فرمود : من بنده خدا و رسول اويم و با خدا مخالفت نمىكنم او هم مرا تنها نمىگذارد و خوار نمىكند . عمر مىگفت : بخاطر اين كارى كه كردم هميشه صدقه مىدادم و روزه و نماز انجام داده و غلام آزاد مىكردم ، شايد آمرزيده شوم . - تاريخ طبرى ج 2 ص 280 ابن اسحاق از زهرى روايت مىكند : سپس قريش سهيل بن عمرو ، برادر بنى عامر بن لؤى را فرستاد تا صلح كند ، بالاخره پس از گفتگوى زياد كار به صلح كشيد و قبل از آنكه صلحنامه نوشته شود ، عمر نزد ابوبكر رفت و گفت : مگر او پيامبر نيست ، جواب داد : بله . گفت مگر ما مسلمان نيستيم و آيا آنها مشرك نيستند ؟ جواب داد : بله . گفت پس چرا بايد به آنها امتياز دهيم و زير بار حرف آنها برويم ؟ ابوبكر جواب داد : من شهادت مىدهم كه او رسول الله است . عمر گفت من هم شهادت مىدهم . سپس نزد رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم رفت و همان حرفها را تكرار كرد . حضرت در جواب فرمود : من بنده خدا و رسول اويم و با خدا مخالفت نمىكنم او هم مرا تنها نمىگذارد و خوار نمىكند . عمر مىگفت : بخاطر اين كارى كه كردم هميشه صدقه مىدادم و روزه و نماز انجام داده و غلام آزاد مىكردم ، شايد آمرزيده شوم . پيامبر صلى الله عليه وآله در حديبيه از دست عمر خشمگين بود پس كجا با عمر صحبت كرده و بيعت او را پذيرفته است ؟ ! ! - بخارى ج 5 ص 66 عبدالله بن يوسف از مالك از زيد بن اسلم از پدرش روايت مىكند : عمر بن خطاب در يكى از سفرها با رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم مىرفت ، چيزى از حضرت پرسيد ، حضرت