، معلوم مىشود كه در پيمان خود محكم بوده و اگر ندارند حتما در صدد خيانت به ما هستيد . و همين پيشنهاد را به بنى قريظه كردند ، آنها نپذيرفتند . و گفتند امشب شب شنبه است ، بگذاريد شنبه بگذرد ، بعدا تصميم بگيريم . بهمين خاطر بين بنى قريظه و سپاه مشركين احزاب اختلاف افتاد و باد شديدى هم وزيدن گرفت و باعث شكست مشركين شد . . حيله جنگى رسول خدا صلى الله عليه وآله دليل جواز بكار بردن حيله و نيرنگ در جنگ مىباشد . عمر مخالف جنگ با بنى قريظه بود ، اما خداوند امر به جنگ با آنها نمود ! ! - مسند احمد ج 6 ص 141 عبدالله . . . . . . از علقمة بن وقاص از عائشه روايت مىكند : در جنگ خندق من هم بدنبال مردم راه افتادم ، صداى پائى از پشت سر احساس كردم ، برگشتم ، ديدم سعد بن معاذ و پسر بردارش حرث بن اوس هستند . روى زمين نشستم ، سعد از جلوى من گذشت ، زرهى از آهن به تن داشت ، كه مقدارى از بدنش از زره بيرون بود و مىترسيدم از همان ناحيه سعد صدمه بخورد ، زيرا سعد هيكل درشت و قد بلندى داشت ، همان طور كه مىرفت رجز مىخواند . برخاستم و به باغى رفتم و ديدم عدهاى از مسلمانان در آنجا پنهان شده اند كه عمر بن خطاب هم آنجا بود ، شخصى در ميان آنان بود كه كلاهخود به سر داشت . عمر مرا كه ديد ، گفت : بخدا قسم خيلى نترسى كه خودت را به خطر انداختهاى و ممكن است صدمه ديده و يا اسير شوى ، همين طور مرا سرزنش كرد ، بحدى كه دلم مىخواست زمين دهان باز كرده ، مرا ببلعد ، شخصى كه كلاهخود و نقاب به سر و صورت داشت ، نقابش را كنار زد ، ديدم طلحة بن عبيد الله است ، به عمر گفت : واى چقدر ناله و افغان مىكنى ، هيچ راه فرارى نيست مگر سوى خداوند عز و جل . سپس عائشه گفت : سعد بن معاذ تيرى خورد و مجروح شد ، رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم براى او در مسجد چادر زد ، آنگاه جبرئيل نازل شد و به حضرت عرض كرد : يا رسول الله چرا سلاح را بر زمين گذاشتيد ، ولى بخدا قسم ملائكه هنوز اسلحه را زمين نگذاشتهاند ، فورا سلاح برداشته براى جنگ با بنى قريظه حركت كنيد . حضرت هم دوباره لباس رزم پوشيد و دستور حركت داد . بيست و پنج شب قلعههاى بنى قريظه را محاصره كردند تا آنكه در فشار افتادند . و قبول كردند ، هر چه سعد بن معاذ كه در جاهليت هم پيمان آنها بود ، درباره آنها حكم