responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 455


گرسنه‌ايم ، حضرت فرمود : من هم گرسنه‌ام ، سپس سه‌نفرى به خانه ابو ايوب انصارى رفته ، در آنجا غذا خوردند .
- كنز العمال ج 2 ص 673 5035 - از مسند عمر - عمر مىگويد : بشدت محتاج شده ، نزد رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم رفتم تا مقدارى خرما بگيرم ، حضرت فرمود : مىخواهى به جاى خرما كلماتى به تو بياموزم كه از خرما بهتر باشد ؟ عمر گفت ، هم كلمات را بياموز و هم خرما را بده ، زيرا بسيار محتاجم . حضرت فرمود : اين دعا را بخوان : اللهم احفظنى بالاسلام قاعدا و احفظنى بالاسلام راقدا ، و لا تطع في عدوا و لا حاسدا واوذ بك من شر ما انت آخذ بناصيتها و اسألك من الخير الذى هو بيدك كله و اعوذ بك من شر كل دابة انت آخذ بناصيتها و اسألك من كل خير هو بيدك . ترجمه : خدايا بواطسه اسلام مرا در خواب و بيدارى حفظ كن و اجازه نده هيچ دشمنى و حسودى به من صدمه بزند ، خدايا به تو پناه مىبرم از شر هر موجودى و از تو مىخواهم هر خيرى را .
- البداية و النهايه ج 8 ص 119 ابو هريره مىگويد پيش عمر بن خطاب در مسجد رفتم ، مشغول تسبيحات بعد از نماز بود ، صبر كردم تا فارغ شد ، به او گفتم مقدارى از آيات قرآن برايم بخوان ، گفت گرسنه‌ام مىخواهم غذا بخورم ، بالاخره چند آيه برايم خواند تا آنكه به منزل او رسيديم ، وارد خانه شد و من همان پشت در ماندم پيش خود گفتم حتما دارد لباسش را در مىآورد ، بعدا مىآيد و باهم غذا مىخوريم ، اما هر چه منتظر شدم خبرى نشد ، برگشتم ، رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم را ديدم ، حضرت فرمود : چقدر دهانت بو مىدهد ، گفتم بله يا رسول الله ، روزه بودم و هنوز افطار نكردم ، چيزى هم براى افطار ندارم ، حضرت مرا به خانه برد و به كنيزش دستور داد ، غذا بياورد ، او هم ظرفى آورد كه باقيمانده غذا در آن بود ، غذا كم بود اما انقدر خوردم تا سير شدم .
و بخارى ج 3 ص 195 و ج 4 ص 176 عمر در زمان خلافت خود تاجر بزرگى شد غلامانى داشت كه برايش تجارت مىكردند ! !
- تاريخ مدينه ج 2 ص 748 ( باب تأديب عمر مردم را براى امور دنيوب و اخروى ) ابو عاصم از عمران بن زائدة بن نشيط از عمرو بن قسى روايت مىكند : عمر همران ابوذر از بازار مىگذشت ، غلام عمر مشغول فروش جنس بود ، عمر به او گفت وقتى لباس مىفروشى ،

455

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 455
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست