نام کتاب : مشارق الدراري ( شرح تائية ابن فارض ) ( فارسي ) نویسنده : سعيد الدين سعيد فرغاني جلد : 1 صفحه : 542
از خودش سؤال مىكردم ، كه من كيستم و كجايم و بر چيستم ، هم چون آن مغفّل مذكور ، از آن جا كه مرا به حقيقت خودى خودم هدايت مىكرد ، هم از آن جا مرا از حقيقت خودم گمراه مىگردانيد ، زيرا كه در مفهوم هدايت ، ميان هدايت و هادى و مهدى ، و سالك و سبيل هدايت ، مغايرت ثابت و لازم است و در حقيقت في نفس الأمر هدايت و هادى و مهدى و سالك و طريق و سائل و مسئول هم من بودم ، و هيچ غير و غيريّت به نزد من نبود ، پس در اجابت آن سؤال من از خودى خودم هر كجا مرا هدايت مىكرد در نفس أمر ، آن هدايت و مفهوم او گمراهى از حقيقت امر - كما هي - حاصل مىبود . < شعر > و أطلبها منّي و عندي لم تزل عجبت لها بي كيف منّي استجنّت [1] < / شعر > و هم از غايت آن حيرت و غفلت ، حضرت معشوق و حقيقت جمعيّت و هويّت او را از خودم و اين وجود مقيّد مضاف در مراتب كه من از غايت غفلت خود را همان پنداشته بودم ، طلب مىكردم و آن حقيقت و حضرت جمعيّت معشوق ، خود هميشه به نزد من بود ، چه آن جمع مطلق كلّ ، هميشه بر اين مقيّد مضاف جزئى مشتمل بود و در او سارى ، بل عين او بود و عجب مىدارم كه آن گاه چون به من و آن وجود و حقيقت مضاف به من ، آن حقيقت هويّت حضرت جمعيّت از من پنهان شده بود ، چون به حقيقت عين او بود ، و چيزى از عين خودش چگونه پنهان تواند شد ، پس آن پنهانى از غايت آن غفلت بود و آن طلب و سؤال ، مثال آن حكايت مغفّل به عينه . < شعر > و ما زلت في نفسي بها متردّدا لنشوة حسّي و المحاسن خمرتي < / شعر > و همواره به سبب حضرت معشوق ، أعنى آن تجلَّى جلال و جمالى او كه موجب كمال حيرت من شده بود ، من در نفس خود ، أعنى در حقيقت خودم متردّد و متحيّر مىبودم كه من چيم يا كيم ، و نسبت من با حضرت معشوق چيست ؟