نام کتاب : مشارق الدراري ( شرح تائية ابن فارض ) ( فارسي ) نویسنده : سعيد الدين سعيد فرغاني جلد : 1 صفحه : 386
مقيّد است به اين عالم حس ، و در پوشش حالت حجابيّت گرفتار ، نظر و علمش جز به اين اسما و تميّزات ايشان تعلَّق نمىگيرد ، و هر كه را از اين قيد خلاص ، ميسّر مىشود ، به حقيقت و يقين مىداند و مىبيند كه مسمّاى اين اسما منم و حضرت معشوق كه در اين عالم پوشش ظاهر شدهايم . < شعر > اسام بها كنت المسمّى حقيقة و كنت لي البادي بنفس تخفّت [1] < / شعر > اين همه اسامى و نشانهايىاند كه مسمّا و حقيقت و مدلول ايشان آن حقيقت جمعيت من است و من بودم كه بر خودم ظاهر شدم به صورت هر معشوقى بر هر عاشقى ، و اينك اين ظهور همه كه به من مضاف است به واسطهء نفسى است كه به سير و سلوك محقّق ، از گران بارى جمله صفات و احكام كثرت و قيود مراتب به يكبارگى رسته است ، و به اين حضرت جمعيّت پيوسته ، و چشمش به اين نظر ، روشن و بينا گشته . < شعر > و ما زلت ايّاها و ايّاي لم تزل و لا فرق بل ذاتي لذاتي أحبّت [2] < / شعر > و هميشه من حضرت معشوق بودم ، و او همواره من بود و هيچ تفرقه و جدايى ميان ما نبود ، بلكه اين ذات يگانهء من بود كه ظاهر خودش را دوست داشت ، و در مراتب به صورت عاشقى و معشوقى پيدا شد و خود با خود عشقها
[1] ان هي الا اسماء سمّيتموها أنتم و آبائكم - تو نامى كرده اى اين را و آن را - اين اسماء متلبّسات نامهايى چندند كه در حقيقت منم مسمّاى ايشان كه به ايشان از خود محجوب گشتهام ، و حال آن كه هم آن اسماء بود كه بر خودم ظاهر گشته بود به سبب اين نفس ناطقه كه تراكم حجب اكوان او و غواشى امكان مستور و مخفى گشتهاند در او كه : « من اين صباح روشن ز شب سيام دارم » . [2] هميشه و دائم من آن حضرت معشوق بودم و او من و هيچ فرقى بين من و معشوق در بين نمىباشد ، بلكه ذات من است كه خود را دوست مىدارد از براى خود و فرق و تميز و دوئى در حيطه زمان و عالم افتراق پيدا شد . < شعر > دامنش چون به دست بگرفتم دست خود را در آستين ديدم خود را به كنار دركشيدم آن لحظه كه او كنار بگشود دادم همه بوسه بر لب خود آن دم كه لبم لبانش مىسود < / شعر >
386
نام کتاب : مشارق الدراري ( شرح تائية ابن فارض ) ( فارسي ) نویسنده : سعيد الدين سعيد فرغاني جلد : 1 صفحه : 386