< شعر > تا تو به خلوتگاه جان آرام و مأوى ساختى دل را ز درد عشق خود سرمست و شيدا ساختى اوّل تويى ، آخر تويى ظاهر تويى باطن تويى از بهر حكمت خويش را پنهان و پيدا ساختى گه ظاهر أشياء شدى گه باطن اسماء شدى گه اسم كردى نام خود ، گاهى مسمّا ساختى بينايى عاشق تويى زيبايى معشوق تو پس تو به چشم خويشتن در خود تماشا ساختى تا عاشقى غير ترا دلبر نيارد ساختن در هر لباسى خويش را معشوق زيبا ساختى اى موج درياى قدم در كون بنهادى قدم وز جوشش فيض كرم اين جمله أشياء ساختى جان حسين ممتحن آراستى بهر وطن يا رب چه گنجى كاندرين ويرانه مأوى ساختى < / شعر > فيظهرون ما ستر ، ثم يسترونه بعد ظهوره ، فيحار الناظر و لا يعرف قصد الفاجر في فجوره ، و لا الكافر في كفره ، و الشخص واحد . پس اظهار مىكنند آن چه مستور گشت از اسرار الهيت ، و باز ستر مىكنند بعد الظهور يا از خوف جهّال يا از غيرت بر ذو الجمال و الجلال . پس حيران مىشود ناظر در كلام ايشان ، و در نمىيابد مقصود مظهر آن را [ 74 - ر ] در اظهار ، و نمىداند مطلوب ساتران را در ستر ، چنان كه امروز نيز عارفان بر اين نهج سلوك مىنمايند ، و اين اظهار ايشان را از غلبات وحدت و سلبات حيرت است ، و ستر از طريان كثرت و رجوع به حال صحو بعد المحو . و حال آن كه مظهر اسرار و ساتر انوار يك شخص است كه گاهى بعد از اظهار تكفير نفس خويش مىكند . چنان كه از بايزيد منقول است [60] كه بعد از گفتن : « لا إله الَّا انا و سبحانى ما اعظم شأنى » تكفير قايل اين قول مىكرد بتخصيص كه مظهر غير ساتر باشد هر آينه ساتر تجهيل و تكفير مظهر كند . چنان كه جنيد - رحمة الله عليه - به قتل حلاج فتوى داد . * ( رَبِّ اغْفِرْ لِي ) * أي استرني و استر من أجلى فيجهل قدرى و مقامى كما جهل قدرك في قولك : * ( وَما قَدَرُوا الله حَقَّ قَدْرِه ) * . يعنى : اى پروردگار من بپوش ذات مرا ، و مستور گردان صفات و كمالات مرا از براى من ، تا ذخيرهء آخرت باشد و مجهول ماند مقام و قدر من ، و خلق مطلع نشوند ، و به حسد در هلاكت نيفتند . چنان كه قدر تو مجهول ماند ، و تو از آن خبر دادى كه : * ( وَما قَدَرُوا الله حَقَّ قَدْرِه ) * [61] . و چون مستور ماندن مقامى از مقامات الهيه بود ، نوح به واسطه مناسبتى كه با حق