« يُدَبِّرُ الأَمْرَ من السَّماءِ إِلَى الأَرْضِ » [7] فيؤخذ في حدّ الإنسان مثلا ظاهره و باطنه ، و كذلك كل محدود . فالحق محدود بكل حدّ ، ) * چون ظاهر و باطن عالم را معلوم كردى ، و نزد تو محقّق است كه در حدّ انسان مثلا از أخذ حيوان ناطق كه ظاهر و باطن اوست ، چاره نيست ، و همچنين در تحديد هر محدودى ظاهر و باطنش مأخوذ است ، لا جرم حق محدود به هر حد باشد از براى آن كه هر محدود به حدّى مظهرى است از مظاهر حق . پس ظاهر او از اسم ظاهر حق است ، و باطنش از اسم باطن او ، [ 58 - پ ] و مظهر عين ظاهر است به اعتبار احديت . پس على الحقيقة محدود حق باشد . و صور العالم لا تنضبط و لا يحاط بها و لا تعلم حدود كل صورة منها الا على قدر ما حصل لكل عالم من صورته . فذلك يجهل حدّ الحق ، فإنه لا يعلم حدّه الا بعلم حد كل صورة ، و هذا محال حصوله : فحد الحق محال . يعنى : صور عالم و جزئيات او مفصلا منضبط نيست و قابل انحصار و احاطه نى ، و حدود معلوم نمىشود مگر بعد از احاطهء صور أشياء ، و حقايق آن ، و هر عالم نيز از عالم جز به قدر ادراك صورتى از صورش نمىداند و به حقيقتش كه عين حق است راه نمىبرد ، كما قال الشيخ شعر : < شعر > و لست أدرك عن شيء حقيقته و كيف أدرك و أنتم فيه < / شعر > و چون حال بر اين منوال باشد ، علم به حدود محال بود . پس حد حق از روى مظاهرش مستحيل باشد . < شعر > به كدام آينه در آيد او خلق را روى كى نمايد او < / شعر > سبحان من علا في دنوه و دنا في علوّه و بطن في ظهوره و ظهر في بطونه . كاملان و مقرّبان را زهره و ياراى آن نبود كه در اين مقام بيش از اين سخن گويند ، جلّ الواحد الأحد . < شعر > آن چه دل داند حدوثست آن چه لب گويد حروف من ز دل چون دانمت يا بر زبان چون خوانمت < / شعر > و كذلك من شبّهه و ما نزّهه فقد قيّده و حدده و ما عرفه . و من جمع في معرفته بين