مطلق اوست . نظم < شعر > تو به قيمت وراى دو جهانى چه كنم قدر خود نمىدانى < / شعر > [ مولانا مىفرمايد قدّس سرّه ] : < شعر > از پشت پادشاهى ، مسجود جبرئيلى ملك پدر نجوئى اى بينوا چه باشد ؟ [ تو گوهر نهفته ، در كاه و گل گرفته گر رخ گل بشويى اى خوش لقا چه باشد ؟ جز وى ز كل بمانده ، دستى ز تن بريده ] گر زين سپس نباشى از ما جدا چه باشد ؟ بى سر شوى و سامان از كبر و بخل خالى و آن گه سرى برآرى از كبريا چه باشد ؟ < / شعر > پس از تقرير اين معانى و تمهيد اين مبانى و بيان مراتب و حضرات ، و شرح درجات بعضى از اسماء و صفات ، و ذكر تنزّلات وجود تا آخر انواع عالم شهود بر تو چون آفتاب روشن گشت كه : < شعر > كاروان غيب مىآيد يقين ليك ازين زشتان نهان آيد همى اين همه رمز است مقصود آن بود كان جهان اندر جهان آيد همى همچو روغن در ميان جان شير لا مكان اندر مكان آيد همى همچو عقل اندر ميان جان و تن بى نشان اندر نشان آيد همى < / شعر > و العاقل يكفيه الإشارة و في الإشارة لأرباب القلوب بشاره . [ مصراع ] اين خود از حدّ اشارت در گذشت . « إِنَّ في ذلِكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَه قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ » [40] . فهم من فهم و من لم يذق لم يعرف . < شعر > كاين مختلفات جمله از يك اصل است وين جمله چگونه ها از آن بىچون است < / شعر > و الله المرشد . فصل دوم در بيان اسماء و صفات و آن چه در ميان ايشانست از تفاوت درجات بدان كه حق سبحانه و تعالى را بحسب « كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ » [41] در مراتب الهى شئون و تجليّات است ، و او را بحسب شئون و تجليّات اسماء و صفات است ، و صفات او ايجابى يا سلبي است . و ايجابى نيز يا حقيقى بود كه در وى اضافت را هيچ