نام کتاب : الحياة ( فارسي ) نویسنده : علي حكيمي جلد : 1 صفحه : 670
تنهايى بخورد و بياشامد ( 1 ) و از بام نيفتد و به چاه در نشود . آن زن گريان به راه افتاد . چون چندان دور شد كه ديگر چيزى نمىتوانست شنيد : على گفت : خدايا ! اين سه شهادت . در آن اثنا عمرو بن حريث مخزومى با آن زن روبرو شد و به او گفت : اى كنيز خدا ! چرا گريه مىكنى ؟ من تو را ديدم كه چند بار نزد على آمدى و از او مىخواستى تا تو را پاك كند . زن گفت : نزد امير مؤمنان آمدم و از او خواستم تا مرا پاك كند ، به من گفت : از فرزندت چندان پرستارى كن تا بتواند به - تنهايى بخورد و بياشامد و از بام نيفتد و به چاه در نشود ، و اكنون بيم آن دارم كه پاك نشده مرگم فرا رسد . عمر بن حريث به او گفت : نزد امير مؤمنان بازگرد ، كه من پرستارى از كودك را بر عهده خواهم گرفت . زن بازگشت و امير مؤمنان را از سخن عمرو بن حريث آگاه كرد ؛ امير مؤمنان خود را به نادانى زد و به او گفت . . . 4 الامام الصادق « ع » : استقبل رسول الله « ص » حارثة بن مالك بن النعمان الانصاري ، فقال له : كيف انت يا حارثة بن مالك ! فقال : يا رسول الله ! مؤمن حقّا . فقال له رسول الله « ص » : لكلّ شيء حقيقة ، فما حقيقة قولك ؟ فقال : يا رسول الله ! عزفت نفسي عن الدّنيا ، فأسهرت ليلى ، و أظمأت هو اجرى ، فكأنّي أنظر إلى عرش ربّي ، و قد وضع للحساب . و كأنّي أنظر الى اهل الجنّة يتزاورون في الجنّة . و كأنّي أسمع عواء اهل النّار في النّار . فقال رسول الله « ص » : عبد نوّر الله قلبه ، أبصرت فاثبت ! فقال : يا رسول الله ! أدع الله لي أن يرزقني الشّهادة معك . فقال : اللهمّ ارزق حارثة الشّهادة . فلم يلبث إلَّا أياما حتى بعث رسول الله « ص » سريّة فبعثه فيها ، فقاتل ، فقتل تسعة او ثمانية ، ثم قتل . [1]