نام کتاب : الحياة ( فارسي ) نویسنده : علي حكيمي جلد : 2 صفحه : 67
چيز باعث گشت كه مردمان هنگامى كه هدايت آسمانى نزد آنان آمد آن را نپذيرند ، جز اينكه گفتند : آيا مىشود كه خدا انسانى را به پيامبرى بفرستد ؟ 7 * ( وَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ قالُوا : هذا سِحْرٌ وَإِنَّا بِه كافِرُونَ وَقالُوا : لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ ) * ؟ [1] چون حق به ايشان رسيد ، گفتند : اين جادو است و ما به آن نخواهيم گرويد و گفتند : چرا اين قرآن بر مردى بزرگ از ( توانگران و سرمايه داران ) اين دو شهر ( مكه و طائف ) نازل نگشت حديث النبي « ص » - عن ابن مسعود قال : أتى النبيّ « ص » رجل يكلَّمه فأرعد ، فقال : « هوّن عليك ! فلست بملك ، انّما انا ابن امرأة كانت تأكل القدّ » . [2] پيامبر « ص » - ابن مسعود گويد : مردى نزد پيامبر آمد و با او سخن مىگفت ، و در آن حال لرزه بر اندامش افتاده بود ؛ پيامبر گفت : « راحت باش ! من شاه نيستم ، پسر زنى هستم كه گوشت ماندهء خشك شده مىخورد » . 2 النبي « ص » - قال ابو ذرّ ) * : رأيت سلمان و بلالا يقبلان الى النّبي « ص » ، إذ انكبّ سلمان على قدم رسول الله « ص » يقبّلها ، فزجره النبي عن ذلك ، ثم قال له : « يا سلمان ! لا تصنع بي ما تصنع الأعاجم بملوكها . أنا عبد من عبيد الله ، آكل مما يأكل العبد ، و أقعد كما يقعد العبد » . [3]