ابصار مانند حيوانى كه كور باشد و بينائى از شان او بود نه مانند حيوانى كه او را در خلقت چشم نبود مانند كژدم و يا مانند عدم تذكير در اناث و اگر كسى آن را عدم خواند در صورت اول موضوع عدم و ملكه جنس حيوان را نهاده باشد و در صورت دوم نوع را و بحسب اعتبار مذكور اين معانى نه از باب عدم ملكه باشد و همچنين نا بينائى حيوانى را كه هنوز وقت بينائى او نبود مانند بچه سباع پيش از آنك چشم باز كند عدم ملكه نباشد به اين اعتبار چه ابصار در آن وقت از شان او نيست و گفته اند در اين موضع كه شرط ملكه آنست كه موضوع از او بعدم انتقال تواند كرد و از عدم به او انتقال نتواند كرد مانند بينا كه شايد كه كور شود و كور نشايد كه بينا شود و به اين اعتبار ذكورت و انوثت ملكه و عدم نبود و نه نور و ظلمت و نه حركت و سكون اما اگر اعتبار اين شرط نكنند اين قسمها كه گفته آمد در ملكه و عدم داخل بود اين است اقسام تقابل و معلوم است كه امتناع اجتماع متقابلان بسلب و ايجاب در موضوعى تواند بود كه آن دو متقابل بر او مقول فرض كنند بطريق مواطات و هو هو و امتناع اجتماع متقابلان بتضايف و تضاد و ملكه و عدم در موضوعى كه متقابلان درو موجود فرض كنند و مقول نباشد بر او الا بطريق اشتقاق و هو ذو هو چه متقابلان بسلب و ايجاب در يك موضوع بوجه دويم توانند بود مانند جسم متحرك اسود كه حركت و لا حركت در وى موجود باشد چه سواد لا حركت بود و چون سواد در او موجود است لا حركت موجود بوده باشد چه مقول بر موجود در موضوع موجود بود در موضوع چنانك گفته آمد پس چيزهائى كه وجود ايشان در موضوع بر سبيل اجتماع جايز نبود قول ايشان نيز بر موضوع جايز نبود و آنچه قول ايشان جايز بود وجود ايشان جايز بود اما منعكس نشود و در اين