قوت راى است و حق آن است كه راى قوت بود ح و اگر جنس تنها را جزو فصل يا نفس فصل كنند آنچه بجاى جنس باشد نه جنس باشد مثلا اخلاط را جزو فصل مزاج يا نفس فصل او كنند ط و آنچه فصل يا خاصه جنس بود و بجاى جنس بنهند ى و آنچه محمولات نوعش بر چيزى از او محمول نبود مثلا عدد جنس نفس نهند و محمولات نفس مانند حى و حساس و مدرك بر هيچ عدد محمول نبود يا و آنچه محمول بر انواع نه بتواطى بود بل باشتراك يا بتشابه بود مانند اتفاق بر نغمات و بر حال دوستان يب و آنچه بطريق استعارت يا تشبيه مقول بود مانند دخان بر ميغ يج و ملكه را چون جنس فعل كنند يا بر عكس مانند آنك گويند حس حركتى جسمانى است و حس مبدا فعل است و حركت نفس فعل يا قوت مصابرت را جنس ملكه كنند چنانك كظم غيظ را جنس حلم كنند يا مصابرت بر خوف را جنس شجاعت يا قوت بر فعل را جنس فعل كنند چنانك گويند دزدى قدرت است بر انتفاع از ملك غير پنهان از او و قوت مذموم نبود و فعل مذموم بود يد و لازم كه آن را بجاى جنس بنهند مانند غم غيظ را و غم پيش از غيظ بود و همچنين آنچه زايل شود در بعضى احوال و نوع باقى بود چنانك نامى حيوان را يا بر عكس چنانك ملكه نفسانى تذكر را چه ملكه ثابت بود و ذكر متجدد يد و آنچه موضوعش غير موضوع نوع بود مانند الم غيط را چه الم متعلق بحس بود و غيط به قوت غضبى و اين در اثبات نيز نافع بود يو و آنچه مقول بر جزو نوع بود يا بر كل بسبب جزو مانند محسوس انسان را كه بسبب ظاهر بدن بر او افتد و بر جمله هر چه بسبب امرى غير ماهيت نوع بود و بر نوع مقول بود يز و منفعل را چون جنس انفعال كنند چنانك گويند باد هوائى متحركست يا بر عكس و همچنين آنچه گويند يخ آبى فسرده است و يخ آب نيست