بين و واضح خوانند و باشد كه علت غير تام نيز بين بود چون مستلزم معلول باشد پس هر چه تام بود بين بود و نه هر چه بين بود تام بود يد علم تام بمعلول مقتضى علم تام بود بعلل ماهيت معلول كه اجزاء او باشد و مقتضى علم بود بعلل وجود معلول بر وجهى ناقص چه علت وجود را ماهيتى است و عليت او حالى عارض آن ماهيت و تعلق معلول به او از جهت آن حال است نه از جهت مجرد ماهيت او اما آنك آن علت چيست علم ديگر است مگر كه مساوات معلوم باشد و بر آن تقدير علم بمساوات غير علم بود بمعلول تنها و مسبوق بود بعلم به علت و حاصل آنست كه علم بمعلول مقتضى علم بوجود علت تام و مقتضى علم نبود بماهيتش يه علم بيك معلول مقتضى علم بود به ديگر معلول بتوسط علت اما هم تام نبود از جهت اشتمالش بر انتقال از معلول به علت يز فرق است ميان اجزاء ماهيت در خارج يعنى صورت و ماده و ميان آنچه بمثابت اجزايند در عقل يعنى جنس و فصل چه اول نه بر يكديگر مقول باشند بمواطات و نه بر مركب و نه مركب بر ايشان و دوم مقول باشند به اين وجوه و جنس و فصل نيز بحقيقت اجزاء نباشند نوع را در وجود بل اجزاء حد باشند در قول چنانك بعد از اين ياد كنيم و باشد كه يك چيز باعتبارى ماده بود و باعتبارى جنس مانند جسم حيوان را و بازاء آن حساس باعتبارى صورت بود و باعتبارى فصل و بيانش آنست كه جسم بان اعتبار كه جوهرى ذو ابعاد است و بس چنانك اگر چيزى غير اين معنى با اين معنى مقارن شود خارج بود از او و مضاف باشد با او و ماده بود و حساس به همين اعتبار صورت و هم جنس بى اين اعتبار بل چنانك اگر چيزهاى ديگر كه متمم وجود او باشد بر وجه تحصل با او مقارن