اما اگر حديثِ زلف و خال و فراق و وصال باشد و فرض اين است كه اهل سماع از جماعتىاند كه انديشهء بد در دل ايشان نيست و از اينها معانى حقّه مىفهمند ، مثلًا از زُلف ، تفرّق مىفهمند . چنان كه از اين بيت حافظ قدّس الله روحه كه فرموده : < شعر > مرغ دل را صيد جمعيت به دام افتاده بود زلف بگشادى ز دام ما بشد نخجير [1] ما < / شعر > مىفهمد كه مرتبهء جمعيّت و اتّصالِ حق براى من دست داده بود ، تفرقه آمد و مرا از آن حالت دور انداخت . و تواند كه از زلف ، سلسلهء اشكال الهيّت فهم كند . چنان كه شاعر گويد : < شعر > گفتم بشمارم سر يك حلقهء زلفش تا كه به تفصيل سر از جمله برآرم خنديد و به من بر سر زلفينك مشكينش يك پيچ بپيچيد و غلط كرد شمارم < / شعر > كه از اين زلف ، سلسلهء اشكال فهم كند كه كسى كه خواهد كه به تصرّف عقل به وى رسد تا سرّ يك موى از عجايب حضرت الهيّت بشناسد ، به يك پيچ كه در وى افتد ، همهء شمارها غلط و همهء عقلها مدهوش شود ؛ و از شعرى كه در آن شراب و مستى بود ، ظاهر فهم نكند . مثلًا هرگاه بخوانند : بيت < شعر > گر ، مىدو هزار رَطْل بر پيمايى تا مىنخورى نباشدت زيبايى < / شعر > چنين فهمد كه كار دين به گفتگو و تعلَّم راست نيايد ؛ بلكه به ذوق راست آيد . چه ، اگر بسيار حديث عشق و محبّت و رضا و توكَّل و زهد و تقوا