نام کتاب : توضيح المسائل ( فارسي ) نویسنده : الشيخ وحيد الخراساني جلد : 1 صفحه : 90
دشمن مشرك به حالش سوخت ، و غلامى نصرانى داشت به نام عداس ، به او گفت : انگور به چين و نزد او ببر ، چون غلام طبق انگور نزد آن حضرت گذاشت ، دست دراز كرد و فرمود : بسم الله . غلام گفت : مردم اين شهر چنين كلمه اى نگويند . فرمود : از كدام شهرى ؟ و دين تو چيست ؟ گفت : نصرانيم از نينوا . فرمود : از شهر يونس بن متى . عداس گفت : يونس را از كجا شناختى ؟ فرمود : او برادر من بود ، پيغمبر بود ، و من هم پيغمبرم ، پس عداس دست و پاى آن حضرت را بوسيد . ( 1 ) ياران آن حضرت را هم به سخترين شكنجه ها آزار مى دادند ، و بعضى از آنان را در آفتاب سوزان مى افكندند و سنگ سنگين بر سينهء او مى گذاشتند و او در آن حال مى گفت : أحد أحد . ( 2 ) مادر عمار ياسر را كه پير زنى فرتوت بود شكنجه ها دادند كه از دين خدا برگردد ، نپذيرفت تا او را كشتند . ( 3 ) و با اين همه آزارها كه از آن قوم ديد ، از او خواستند كه نفرين كند ، فرمود : " انما بعثت رحمة للعالمين " ( 4 ) و عنايتش به آن قوم در مقابل آن همه آزار اين دعا بود " بار الها قوم مرا هدايت كن كه نادانند " . ( 5 ) به جاى آن كه عذاب بخواهد ، رحمت مى خواست ، آن هم رحمتى كه از آن برتر تصور نمى شود كه آن نعمت هدايت است ، و آنان را به عنوان " قومى " به خود اضافه داد ، كه به اين اضافه و نسبت به آنها مصونيت از عذاب خدا ببخشد ، و به جاى شكايت از آنان به درگاه خدا شفاعت مى كرد ، و معذرت مى خواست كه آنها نمى دانند .