نام کتاب : مشارق الدراري ( شرح تائية ابن فارض ) ( فارسي ) نویسنده : سعيد الدين سعيد فرغاني جلد : 1 صفحه : 627
قابل تغيّر و تبدّل نتواند بود ، لا جرم محبّ را ايناسى بخشد كه به آن ايناس و استيناس معلومش گردد ، كه چون حكم اين محبّت به كمال رسد و اثرش كه وصل حقيقى و يگانگى است ظاهر شود ، هرگز فراق و تفرقه پيرامن آن نتواند گشت ، پس حينئذ عاشق را اعتمادى به سبب اين ايناس و استيناس ، حاصل شود كه هيچ حكم امتيازى را كه مؤدّى شود به وحشت فرقت ، ميان وى و معشوقش آن اعتماد باقى نگذارد ، و او را دايما با معشوقش يگانه دارد . پس مىگويد : كه چون تفرقه را جمع كردم و هر وحشتى و خوف فرقتى را كه ميان تعيّن و اطلاق اين ذات يگانهء من در امكان گنجيدى كه سر بر زدى ، اعتماد من بر ايناس اين محبّت ذاتى من آن را باقى نگذاشت ، لا جرم به حقيقت شناختم و دانستم كه ما ، اعنى متعيّن و مطلق ، در حقيقت يك ذات بيش نيستيم كه ، وقتى به آن ذات يگانه وصف اطلاق ظاهر مىباشد ، و وقتى وصف تعيّن ، و هشيارى كه به اين مقام جمع و احديّت او مضاف است ، محو پراكندگى و تفرقهء رؤيت دويى را اثبات مىكند . يعنى چون به مقام جمع متحقق شدم ، از مستى احوال هشيار گشتم و به اين هشيارى معلومم شد كه تفرقه من حيث الذات ، به يكبارگى ممحوّ و غير واقع است ، و آن چه كه در مستى احوال بودم ، ميان بعضى اعضا و قواى نفس تفرقه اى مىيافتم ، چنان كه گوش را غير چشم و چشم را غير زبان مىيافتم ، و ذات خود را غير هر يك از اينها مىپنداشتم ، آن حكم مستى بود ، و حكم اين هشيارى اكنون اثر آن مستى را محو كرد تا همه را يك چيز مىيابم بىتفرقه و تمييزى . < شعر > فكلَّي لسان ناظر مسمع يد لنطق و ادراك و سمع و بطشة [1] < / شعر > پس اكنون همگى من ، بل هر جزوى از اجزاى من ، زبان است و چشم و گوش و دست ، از جهت گفتار و دريافت ديدار و شنوايى و گيرايى ، تا به همه و به هر جزوى ، مىگويم و مىبينم و مىشنوم و مىگيرم ، و حكم جمعيّت و كلَّيت
[1] البطشة : الغلبة و الفتك ، و في البيت طىّ و نشر .
627
نام کتاب : مشارق الدراري ( شرح تائية ابن فارض ) ( فارسي ) نویسنده : سعيد الدين سعيد فرغاني جلد : 1 صفحه : 627