responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 296


بيابان و پرندگان موقع سير و سوارى پيغمبر چه ميكردند ، گويند چون ميان بازار بصرى رسيديم بناگاه يك دسته راهب با رنگ پريده آمدند گويا زعفران بروى خود زدند و لرزه بر آنها افتاده گفتند خواهشداريم پيش بزرگ ما بيائيد او در همين نزديكى در كليساى بزرگ است ، گفتيم چه حسابى ميان ما و شما است ؟ گفتند براى شما در اين كار زيانى نيست و بلكه احترامى هم داريد و گمان ميكردند كه يكى از ماها محمد باشيم با آنها رفتيم تا وارد يك كليساى بزرگ شديم و رئيس آنها در ميانه آنها بود و شاگردانش دورش بودند و يك كتابى پيش او باز بود و يك بار بما نگاه ميكرد و يك بار در كتاب خود رو باصحابش كرد و گفت كارى نكرديد و آن را كه من ميخواستم نياورديد و او اكنون در اينجا است سپس بما گفت شما كيستيد ؟ گفتيم دسته ئى از قريش گفت از كدام خاندان قريش گفتيم از بنى عبد شمس گفت با شما ديگر از خاندان شما هست ؟ گفتيم آرى با ما يك جوانى است از بنى هاشم كه او را يتيم بنى عبد المطلب گوئيم ، بخدا يك ناله اى كشيد كه نزديك بود بيهوش شود سپس از جا جست و گفت آه آه نصرانيت و مسيح از ميان رفت ، از جا برخاست بيكى از چوبه‌هاى صليب تكيه داد و در انديشه فرو رفت و هشتاد تن از بطريقان و شاگردان دور او بودند سپس بمن گفت بشما آسانست كه او را بمن بنمائيد باو گفتم آرى خود او با ما آمد و بناگاه محمد ( ص ) در ميان بازار بصرى ايستاده بود بخدا گويا تا آن روز ما رخساره ويرا نديده بوديم گويا ماهى از رويش ميدرخشيد ، سودى بسيارى برده بود و متاع بسيارى خريده بود ، خواستيم بآن كشيش او را معرفى كنيم ، ولى خود او بر ما سبقت جست و گفت او است بمسيح سوگند او را شناختم نزديك او رفت و سرش را بوسه زد و گفت تو مقدسى سپس شروع بپرسش از نشانه‌هاى او كرد و پيغمبر باو جواب داد شنيدم ميگفت اگر من زمان تو را دريابم حق شمشير را ادا خواهم

296

نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 296
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست