نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 261
( 1 ) سپس داود خواست سليمان را خليفه خود كند چون خداى عز و جل باو وحى كرده بود و در باره او دستور داده بود ، چون اين موضوع را ببنى اسرائيل اعلام كرد از اين موضوع ناليدند و گفتند ميخواهد جوانى نورس را بر ما خليفه كند و در ميان ما بزرگتر از او هست داود همه خاندانهاى بنى اسرائيل را دعوت كرد و گفت گفتار اعتراض آميز شما بمن رسيد ، برويد عصاهاى خود را بياوريد هر عصا كه سبز شد و ميوه آورد صاحب آن بعد از من ولى امر است ، گفتند پذيرفتيم فرمود هر كس نام خود را بر عصايش بنويسد ، نوشتند ، سليمان هم عصاى خود را آورد و نام خود را بر آن نوشت سپس همه را در اطاقى گذاردند و درش را بستند و سران بنى اسرائيل را بپاسبانى آن گماشتند بامدادان نماز صبح را با آنها خواند و آمد در را باز كرد و عصاها را بيرون آورد همه برك آورده بودند و تنها عصاى سليمان از ميان ميوه آورده بود و اين وصيت را از داود پذيرفتند . داود سليمان را در حضور بنى اسرائيل امتحان كرد و باو گفت اى پسر جان كدام چيز كننده تر است ؟ گفت گذشت خدا از مردم و گذشت مردم از يك ديگر . پسر جان كدام چيز شيرينتر است ؟ گفت دوستى كه روح خداست در بندگانش ، داود از خشنودى خنديد تا دندانهايش نمودار شد و سليمان را ميان بنى اسرائيل گردش داد و او را بخلافت خود معرفى كرد ، سپس سليمان امر خود را پنهان داشت و زنى گرفت از شيعيان خود مستور شد تا وقتى كه خدا ميخواست سپس يك روز زنش باو گفت پدر و مادرم قربانت بىاندازه نيكو خصال و خوشبوئى و هيچ بدى در تو نميدانم جز آنكه هزينه تو از مال پدر منست . اگر ببازار بروى در صدد تحصيل روزى از خدا بر آئى اميدوارم كه تو را نوميد نسازد . سليمان باو گفت من هرگز كارى نكردم و صنعتى نميدانم
261
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 261