نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 240
با زنش مواقعه كرد و بدو آبستن شد و گمان برد كه اين همان مولود است فرستاد چند زن قابله را كه هر چه در شكم بود تشخيص ميدادند آورد و مادر ابراهيم را بازرسى كردند خداى تعالى آنچه را در رحم بود بپشت چسبانيد و قابلهها گفتند ما چيزى در شكم او نمىبينيم و چون مادر ابراهيم او را زائيد پدرش ميخواست او را پيش نمرود برد ، زنش گفت نوزادت را نزد نمرود مبر كه او را بكشد بگذار من او را بيكى از اين غارها ببرم و آنجا بگذارم تا بميرد و تو بدست خود بچه ات را نكشته باشى ، گفت او را ببر ، او را در غارى برد و شير داد و در آنجا گذاشت و در غار را با قطعه سنگى بست و برگشت خداى عز و جل روزى او را در انگشت بزرگش نهاد و از آن شير ميمكيد و در هر روز باندازه يك هفته و در يك هفته باندازه يكماه و در يكماه باندازه يك سال بزرگ مىشد تا خدا خواست در آنجا ماند و يك روز مادرش بپدرش گفت كاش اجازه ميدادى بسر وقت آن كودك ميرفتم و بخاكش ميسپردم ، گفت برو مادر ابراهيم بغار آمد و بر خلاف انتظار ديد كه دو چشم او چون دو چراغ ميدرخشند او را برگرفت و بسينه خود چسبانيد و شيرش داد و برگشت ، پدرش از حال كودك پرسش كرد ، گفت بخاكش سپردم و مدتى ببهانه حاجت بيرون ميرفت و خود را بابراهيم ميرسانيد و او را در آغوش ميكشيد و شيرش ميداد و برميگشت ، چون راه رو شد بشيوه ديرين مادرش آمد و با او كار هميشه را نمود و چون خواست برگردد جامه او را گرفت مادر گفت چه ميخواهى ؟ گفت مرا با خود ببر ، گفت بگذار از پدرت اجازه بگيرم ، هميشه ابراهيم در پنهانى بود و خود را نهان ميداشت و كار خود را زير پرده داشت تا آنگاه كه ظهور كرد و فرمان خداى تعالى ذكره را بگوش مردم آشكار كرد و خدا نيروى خود را در باره او آشكار ساخت سپس دوباره غائب شد و
240
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 240