نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 121
اين ميان ذكر كسانى از خاندان ابى طالب بميان آمد كه در سر من رأى زندگانى مىكردند و بيان مذهب آنها و صلاحيت و مقاماتشان پيش سلطان مورد گفتگو شد . احمد بن عبد الله نامبرده گفت من در سر من رأى هيچ علوى را نديدم و نشناختم كه بمقام حسن بن على بن محمد بن على الرضا باشد و در رهبرى و وقار و عفت و بزرگوارى و كرم در ميان خاندان بنى هاشم و نزد سلطان و همه بنى هاشم كسى را ببزرگوارى او نشنيدم بر همه پيره مردان و افسران و وزيران و نويسندگان و عوام مردم مقدم بود ، من خود در يك مجلس عمومى و رسمى پدرم پشت سرش ايستاده بودم دربانان او دويدند و گفتند ابن الرضا بر در خانه است ، فرياد كرد او را وارد كنيد ، مردى گندم گون ، گشاده چشم خوش قامت ، زيبارو خوشتركيب ، جوان باجلال و هيبت وارد شد ، چون چشم پدرم باو افتاد از جا برخاست و چند گام باستقبال او شتافت كه من سابقه نداشتم با هيچ كدام از بنى هاشم يا درجه داران و وليعهدان چنين كند ، چون نزديكش رسيد ، در آغوشش كشيد و رويش را بوسيد و دوشانه اش را بوسيد و دستش را گرفت آورد بالاى مصلاى خودش نشانيد و پهلويش نشست و با همه توجه باوى سخن ميگفت و او را بكنيه مىخواند و خودش و پدر و مادرش را قربان او مىنمود و من ميديدم و تعجب مىكردم در اين ميان دربانان آمدند و گفتند ( وليعهد خليفه ) موفق درب منزل است هر وقت موفق نزد پدرم مىآمد ، دربانان و افسران مخصوص مىآمدند ميان پدرم و باب دار السماطين صف مىكشيدند و مىايستادند تا موفق بيايد و برود ، با اين وضع پدرم متوجه آن حضرات بود و با او سخن ميگفت تا وقتى ديد غلامان مخصوص موفق آمدند ، آن وقت بحضرت عرض كرد يا ابا محمد خدا مرا قربانت كند اگر ميل داريد بفرمائيد و بغلامانش گفت او را از پشت صفوف ببريد كه امير يعنى موفق او را نبيند ، از جا برخاست و پدرم هم بلند شد او را در آغوش كشيد و رويش را بوسيد و آن حضرت رفت ، من
121
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 121