نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 514
مكرّر گفت . پادشاه گفت : خدا به تو جزاى خير دهد و به بزرگان ديگرى كه در اطراف من هستند خير ندهد . مقصود تو را دانستم و در كار خود بصيرت يافتم و مردم داستان توبهء او را شنيدند و دانشمندان به جانب او آمدند و عاقبتش به خير شد و مدّتى ديگر در قيد حيات بود آنگاه در گذشت . شاهزاده گفت : فصلى ديگر از اين امثال برايم بازگو حكيم گفت : روايت كردهاند كه در زمانهاى بسيار دور پادشاهى بود كه فرزندى نداشت و علاقمند بود كه فرزندى داشته باشد و به انواع معالجاتى كه مردم خود را علاج كنند متوسّل شد و فايدهاى نبخشيد تا آنكه در اواخر عمرش يكى از زنان او باردار گرديد و پسرى به دنيا آورد و رشد كرد و چون به راه افتاد روزى گامى برداشت و گفت : به معاد خود جفا مىكنيد آنگاه گام ديگرى برداشت و گفت : پير مىشويد . آنگاه گام سوم را برداشت و گفت : سپس مىميريد . و بعد از آن به حال صباوت خود بازگشت . پادشاه دانشمندان و منجّمان را طلبيد و گفت : در طالع اين فرزندم نظر كنيد و مرا از حال او خبر دهيد . آنها در شأن و كار او نگريستند و چيزى عايدشان نشد و درماندند چون پادشاه دانست كه آنان نيز در امر او حيرانند او را به دايگان داد تا تربيت كنند . تنها يكى از منجّمان گفت : اين طفل پيشوايى از پيشوايان دين
514
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 514