نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 353
او را ذو سرح مىگفتند در دورهء جوانى به پادشاهى رسيد و با اهل مملكت خود خوشرفتارى مىكرد و بخشنده و مطاع بود و هفتصد سال فرمانروائى كرد ، و در بسيارى از اوقات با نزديكان خود به شكار و تفريح مىرفت ، يك روز كه به تفريح رفته بود به دو مار برخورد كه يكى از آنها مانند نقره سفيد بود و ديگرى چون ذغال سياه و با هم جنگ مىكردند و آن مار سياه بر مار سفيد پيروز شد و نزديك بود كه وى را بكشد . پادشاه فرمان داد كه مار سياه را بكشند و مار سفيد را بردارند و بر سر چشمهء زلالى كه زير سايهء درختى بود آمدند و بر آن آب ريختند و آب نوشانيدند تا آنكه به خود آمد و هوش بدو بازگشت و راهش را بازكردند و او به سرعت راه خود را گرفت و رفت و آن پادشاه روز خود را در شكار و تفريح گذرانيد و شب هنگام كه به منزلش بازگشت و در اندرونى خود كه دربان و غير دربانى بدان جا راه نداشت بر تخت خود نشست به ناگاه جوانى را ديد كه دو لنگهء در اتاق را گرفته است و در جوانى و زيبائى به گونهاى است كه نتوان وصف كرد ، آن جوان بر پادشاه سلام كرد و او كه بسيار ترسيده بود گفت : تو كيستى و چه كسى به تو اجازه داده است كه در مكانى به نزد من درآيى كه دربان و غير دربان هم بدان جا
353
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 353