نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 276
بود ، گفتم : اى آقاى من ! يكى از آنها را به من ببخش تا از آن انگشترى بسازم ، گفت : چگونه چنين امرى ممكن است ؟ از مال خود هر چه خواهى به تو مىدهم ، گفتم : از همين مىخواهم و اصرار كردم و سر و چشمش را بوسه دادم ، درهمى به من داد ، آن را در دستمال پيچيدم و در جيبم گذاشتم و چون به خانه برگشتم زنبيلى كه با خود داشتم گشودم و آن دستمال را درون آن زنبيل نهادم و آن درهم به دستمال پيچيده در آن بود و كتابها و دفترهاى خود را بالاى آن قرار دادم ، چند روزى گذشت سپس در جستجوى آن درهم برآمدم ديدم آن كيسه همان گونه بسته است امّا چيزى در ميان آن نيست و چيزى بمانند وسواس مرا فرا گرفت و به خانهء عقيقى رفتم و به غلامش خير گفتم : مىخواهم به نزد شيخ بروم ، مرا به نزد او برد ، گفت : چه شده است ؟ گفتم : اى آقاى من ! آن درهمى كه به من عطا فرموديد گم شده است ، گفت زنبيلم را بياوريد و درهمها را بيرون آورد كه به لحاظ تعداد و وزن يك صد عدد بود هيچ كس همراه من نبود تا به او بدگمان شوم ديگر بار درخواست كردم آن را به من بدهد و نپذيرفت . سپس وى به مصر رفت و آن مزرعه را گرفت و ده روز پيش از آن محمّد بن اسماعيل درگذشت و بعد از آن نيز جان به جان آفرين تسليم كرد و در آن
276
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 276