نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 261
پاشيدهشدهاى درآمدم و بر سكَّوئى نشستم ، غلام سياهى بيرون آمد و مرا راند و با من درشتى كرد و گفت از اين مكان برخيز و برو ! گفتم چنين نكنم ، آنگاه داخل خانه شد و بيرون آمد و گفت : داخل شو و من داخل شدم ، ديدم مولايم در ميان خانه نشسته است و مرا با اسم مخصوصى كه آن را كسى جز خاندانم در كابل نمىدانند نام برد و مرا از امورى مطَّلع كرد گفتم : خرجى من تمام شده است بفرمائيد نفقهاى به من بدهند ، فرمود : بدان كه آن به واسطهء دروغت از دستت مىرود و نفقهاى به من داد و آنچه همراه من بود ضايع شد امّا آنچه به من اعطا فرموده بود سالم ماند و سال ديگر به آنجا برگشتم امّا در آن خانه كسى را نيافتم . 19 - علىّ بن محمّد بن اسحاق اشعرىّ گويد : من زنى از مواليان داشتم كه مدّتى او را ترك كرده بودم ، روزى نزد من آمد و گفت : اگر مرا طلاق دادهاى مرا آگاه كن ! گفتم طلاق نگفتهام و در آن روز با وى نزديكى كرده و بعد از چند ماه برايم نامه نوشت و مدّعى شد كه باردار است من در اين باره و همچنين در بارهء خانهاى كه دامادم براى امام قائم عليه السّلام وصيّت كرده بود نامهاى نوشتم ، درخواستم آن بود كه خانه را بفروشم و بهاى آن را به اقساط بپردازم ، در بارهء خانه چنين جوابى
261
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 261