نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 176
حسن بن وجناء برخيز ، گويد : برخاستم : كنيزى بود زرد و لاغر و سنّش چهل يا بيشتر بود ، پيش روى من حركت كرد و من نيز سؤالاتى از وى كردم تا آنكه مرا به خانهء خديجه عليها السّلام برد و در آنجا اتاقى بود كه درش در وسط حياط بود و پلَّكانى چوبى و ساجى داشت آن كنيز بالا رفت و ندايى آمد كه اى حسن بالا برو ، من نيز بالا رفتم و پشت در ايستادم و صاحب الزّمان عليه السّلام به من فرمود : اى حسن آيا مىپندارى كه از من نهانى ؟ به خدا سوگند در همهء اوقات حجّ همراهت بودم و شروع كرد اوقات مرا برشمرد ، من به روى درافتادم و احساس كردم دستى مرا نوازش مىكند برخاستم و به من فرمود : اى حسن در مدينه در خانهء جعفر بن محمّد عليهما السّلام اقامت كن و در انديشهء طعام و شراب و لباس مباش ، سپس دفترى به من داد كه در آن دعاى فرج و صلواتى بر وى بود و فرمود : اين دعا را برخوان و اين چنين بر من درود بفرست و اين دفتر را جز به دوستان لايقم مده كه خداى تعالى تو را توفيق دهد گويد : گفتم : آيا بعد از اين شما را نمىبينم ؟ فرمود : اى حسن ! اگر خداى تعالى بخواهد . گويد : از حجّ برگشتم و در خانهء جعفر بن محمّد عليهما السّلام اقامت گزيدم و گاهى از آنجا بيرون مىآمدم و براى تجديد وضوء يا
176
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 176