نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 111
را براى ايشان بگشايد و آن قول خداى تعالى كه فرموده است : « تا آنكه يأجوج و مأجوج گشوده گردد و آنها از هر تلَّى سرازير شدند » . [1] و چون ذو القرنين از كار سدّ فارغ شد به سير خود ادامه داد و در آن هنگام كه با لشكريانش مىگذشتند به پيرمردى برخورد كرد كه نماز مىخواند ، با لشكريان خود ايستادند تا نمازش به پايان رسيد ، ذو القرنين گفت : چگونه اين لشكر ترا نترسانيد ؟ گفت : من با كسى مناجات مىكردم كه لشكرش از لشكر تو بيشتر و سلطنتش از سلطنت تو گرامىتر و نيرويش از نيروى تو شديدتر است و اگر رو به سوى تو مىكردم نيازم به درگاه او برآورده نمىشد . ذو القرنين گفت : آيا دوست مىدارى كه با من بيايى تا با تو مواسات كنم و در پارهاى از امور از تو استعانت بجويم ؟ گفت : آرى به شرط آنكه برايم چهار چيز را تضمين كنى ، اوّل : نعمتى كه زايل نشود ، دوم : صحّتى كه مرضى در آن نباشد ، سوم : شبابى كه در آن پيرى نباشد ، چهارم : حياتى كه در آن مرگ نباشد . ذو القرنين گفت : كدام مخلوق است كه بتواند اين خصال را تضمين كند ؟ آن مرد گفت : من نزد كسى هستم كه بر اين خصال تواناست و مالك آنها و مالك توست .