نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 371
دانشمند را به نزد من بفرست تا از او آنچه مىخواهم بپرسم . او عبد المسيح بن - عمرو بن حيّان را فرستاد و چون به نزد او در آمد شاه گفت : آيا پاسخ سؤال مرا مىدانى ؟ او گفت : پادشاه بپرسد و يا مرا آگاه كند ، اگر مىدانستم به عرض مىرسانم و اگر نمىدانستم كسى را كه مىداند معرّفى خواهم نمود ، بعد از آن خواب موبدان را باز گفت : عبد المسيح گفت : علم آن نزد دايى من است كه در حومهء شام مسكن دارد و به او سطيح مىگويند . گفت : به نزد او برو و از او پرسش كن و پاسخ او را برايم بازگو . عبد المسيح رفت تا بر سطيح وارد شد و او مشرف به مرگ بود ، بر او سلام كرد و تحيّت گفت ، امّا سطيح پاسخى نداد . عبد المسيح اين اشعار را انشاد كرد : < شعر > آقاى يمن كر است يا نيست ؟ جانى به تنش در است يا نيست ؟ اى مرد عليم مشكلى هست ما را ز تو پاسخىست يا نيست ؟ نزد تو نشسته است شيخى كو را به نسب نظير و تا نيست < / شعر >
371
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 371