نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 364
سوخت و بر او مهربانى كرد و او را با خود برد و چون راه مىرفتند بر بالاى سر پيامبر ابرى در برابر آفتاب سايه مىانداخت و در راه به مردى بر خوردند كه بحيرا نام داشت و چون ديد ابرى با آنها سير مىكند از صومعهء خود فرود آمد و طعامى براى قريش آماده كرد و كسى را به نزد آنها فرستاد و آنها را دعوت كرد كه به نزد او بروند و آنان به زير درختى فرود آمده بودند ، فرستاد كه براى صرف غذا بيائيد ، گفتند : اى بحيرا ! ما چنين سابقهاى از تو به ياد نداريم . گفت : من دوست دارم كه به نزد من آئيد ، آمدند و رسول خدا را نزد بار و بنهء خود گذاشتند ، بحيرا ديد كه ابر بر جاى خود ايستاده است به آنها گفت : آيا كسى از شما هست كه به نزد من نيامده باشد ؟ گفتند : كسى نيست مگر نوجوانى كه بر سر بار و بنهء خود گذاشتهايم . گفت : سزاوار نيست كه هيچ يك از شما بر سر سفرهء من نباشد و به دنبال رسول خدا فرستادند و چون او آمد آن ابر هم آمد . بحيرا در او نگريست و گفت : اين نوجوان كيست ؟ گفتند : فرزند اين آقا - و به ابو طالب اشاره كردند - بحيرا گفت : آيا اين فرزند تو است ؟ ابو طالب گفت : اين برادرزادهء من است . گفت : پدرش چه مىكند ؟ گفت : در رحم مادرش بود كه پدرش درگذشت . بحيرا به ابو طالب گفت : اين پسر را به شهر خود برگردان كه اگر يهود
364
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 364