نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 307
مشاهده مىكردند امّا نمىدانستند كه او همان داود است . پس از آن روزى داود و برادران و پدرشان با طالوت به جبههء جنگ رفته بودند و داود از آنها بازمانده بود و مىگفت در اين جبهه چه كارى از من بر مىآيد و پدر و برادرانش نيز او را خوار و بىمقدار مىشمردند ، او در ميان گوسفندان پدر باقى مانده بود و آنها را مىچرانيد و جنگ شدّت گرفت و مردم گرفتار شدند ، پدرش از جبهه برگشت و به داود گفت : طعامى به نزد برادرانت ببر تا در برابر دشمن تقويت شوند و داود عليه السّلام مردى كوتاه قد و كم مو و پاكدل و خوش اخلاق بود به جبهه رفت و ديد لشكر به گرد يك ديگر فراهم آمده و هر يك در سنگر خود موضع گرفته است . داود عليه السّلام به سنگى گذشت و سنگ با نداى بلندى بوى گفت : اى داود ! مرا برگير و جالوت را با من بكش كه من براى كشتن او آفريده شدهام . داود آن سنگ را برداشت و در خرجين خود گذاشت كه در آن سنگهايى براى پرتاب به گوسفندان خود جمع مىكرد . چون به ميان لشكر رسيد شنيد كه امر جالوت را بزرگ مىشمارند و به آنها گفت : چرا امر او را بزرگ مىشماريد ، به خدا سوگند اگر چشمم به او بيفتد او را خواهم كشت . سخن او را بازگو كردند تا آنكه به طالوت رسيد و به داود گفت : اى جوان ! توان تو چقدر
307
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 307