نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 279
مرد گفت : حاجت تو چيست ؟ ابراهيم بدو گفت : يا تو خدا را بخوان و من آمين گويم و يا آنكه من مىخوانم و تو بر دعاى من آمين گو . آن مرد گفت : براى چه به درگاه خدا دعا كنيم ؟ ابراهيم گفت : براى مؤمنان گنهكار ، مرد گفت : خير ، ابراهيم گفت : براى چه ؟ و او گفت : زيرا من خدا را سه سال است كه خواندهام و تاكنون اجابتى نديدهام و من از خداى تعالى خجالت مىكشم كه دعاى ديگرى كنم ، مگر آنكه بدانم مرا اجابت كرده است . ابراهيم گفت : دعاى تو چيست ؟ مرد گفت : من روزى در همين مصلَّا بودم كه نوجوانى بر من گذشت كه با هيبت بود و نور از پيشانيش مىدرخشيد ، گيسوانش را در پشت سرش انداخته بود و گاوى را مىراند كه گويا آن را روغن زده بودند و گوسفندانى را مىراند كه فربه و گرانبهايند ، از ديدار او تعجّب كردم و بدو گفتم : اى غلام ! اين گاو و گوسفند از كيست ؟ گفت : از آن من است . [1] گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من اسماعيل پسر ابراهيم خليل ا للهام . در آن هنگام به درگاه خدا دعا كردم و مسألت نمودم كه خليل خود را به من بنماياند . ابراهيم گفت : من ابراهيم خليل ا للهام و آن نوجوان نيز پسر من است ، آن مرد در اين هنگام گفت : * ( الْحَمْدُ لِلَّه رَبِّ الْعالَمِينَ ) * كه دعاى مرا اجابت
[1] في الكافى ج 8 ص 392 تحت رقم 591 « فقال لإبراهيم » .
279
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 279