نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 278
2 - ابو حمزهء ثمالى از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود : روزى ابراهيم عليه السّلام بيرون رفت تا در بلاد سير كند و عبرت گيرد و به يك بيابانى در سرزمينى رسيد و بناگاه مردى را ديد كه ايستاده بود و نماز مىخواند و فريادش تا آسمان بالا مىرفت و لباسش پشمى بود . ابراهيم عليه السّلام از كار او در شگفت شد و نشست و انتظار كشيد تا او از نمازش فارغ شد و چون به طول انجاميد او را با دستش حركت داد و گفت : نمازت را كوتاه كن كه مرا حاجتى است ، فرمود : آن مرد نيز كوتاه كرد و ابراهيم با او نشست و گفت : براى كه نماز مىخوانى ؟ گفت : براى خداى ابراهيم ، گفت : خداى ابراهيم كيست ؟ گفت آن كس كه تو را و مرا آفريد . ابراهيم گفت : از تو خوشم آمده است و دوست دارم در راه خداى تعالى با تو برادرى كنم ، منزلت كجاست تا اگر خواستم به زيارت و ملاقات تو بيايم ، آن مرد گفت : منزل من پشت اين آب است - و با دستش به دريا اشاره كرد - ولى مصلَّاى من همين جاست و اگر خواستى مرا در همين موضع خواهى ديد ان شاء الله ، سپس آن مرد به ابراهيم گفت : آيا حاجتى دارى ؟ ابراهيم گفت : آرى ، آن
278
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 278