نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 264
است . ادريس رفت و بر موضع شهر آن جبّار اوّلى نشست و آن را تلَّى از خاك يافت و مردمى از اهل آن قريه به دورش جمع شدند و به او گفتند : اى ادريس ! آيا به ما رحم نمىكنى در اين بيست سالى كه به سختى و گرسنگى گذرانيديم ؟ اكنون از خدا بخواه كه بر ما باران بفرستد ، گفت : نه ، مگر آنكه اين جبّارتان و همهء اهل قريه پياده و پاى برهنه بيايند و آن را از من بخواهند . اين مطلب به گوش آن جبّار رسيد و چهل مرد را فرستاد تا ادريس را به نزد او برند ، به نزد او آمده و گفتند : جبّار ما را نزد تو فرستاده تا تو را نزد او بريم و ادريس آنها را نفرين كرد و آنها مردند و خبر آن به گوش جبّار رسيد و ديگر بار پانصد مرد را فرستاد تا او را ببرند ، آنگاه كه به نزد او آمده گفتند : اى ادريس ! اين جبّار ما را به پيش تو فرستاده است تا تو را به نزد او بريم . ادريس گفت : به محلّ آرميدن ياران خود بنگريد . گفتند : اى ادريس ! بيست سال است كه ما را از گرسنگى كشتى ، اكنون مىخواهى ما را با نفرين بكشى ؟ آيا رحم ندارى ؟ ادريس گفت : من نزد او نخواهم رفت و از خداوند هم براى شما درخواست باران نمىكنم تا به غايتى كه جبّارتان و اهل قريه شما پياده و پاى برهنه به نزد من آيند ، پس به نزد او آمدند و
264
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 264