نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 255
روزى سوار بر مركب شد و در يكى از گردشگاههايش زمين سرسبز و خرّمى را ديد كه متعلَّق به يك مؤمن تارك دنيايى بود و از آن خوشش آمد و از وزيرانش پرسيد : اين زمين از آن كيست ؟ گفتند : متعلَّق به بندهء مؤمنى از بندگان پادشاه است ، فلان شخص تارك دنيا . او را فرا خواند و بدو گفت : اين زمين را به من پيشكش كن و او گفت : عيال من از تو بدان نيازمندتر است . گفت قيمت آن را مشخّص كن تا بهاى آن را بپردازم و او پاسخ داد نه آن را پيشكش مىكنم و نه مىفروشم از اين كار منصرف شو . پادشاه از اين سخن بر آشفت و غمگين و انديشناك به نزد خانوادهء خود برگشت و او را زنى بود از طايفهء ازارقه [3] يا كبود چشمان كه مورد پسندش بود و در گرفتاريها با او مشورت مىكرد . چون در جاى خود قرار گرفت به دنبال آن زن فرستاد تا در بارهء گستاخى مالك آن زمين با او مشورت كند و آن زن آمد و چهرهء پادشاه را غضبناك ديد و گفت : پادشاها ! چه ناگوارى رخ داده كه خشم از رخسارت نمايان است ؟ بازگو پيش از آنكه اقدامى از شما سر زند و شاه داستان زمين و گفتگوى فيما بين را باز گفت . آن زن گفت : اى پادشاه اين كار براى كسى مهمّ است كه قدرت تغيير و انتقام را نداشته
[3] ازرق كبود چشم را گويند و ظاهرا مراد غلامان رومى كه زرق العيون بودند مىباشند .
255
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 255