عرض كردم : همان طور است كه خبر به سمع شما رسيده . حضرت فرمودند : براى چه مبادرت به چنين فعلى مىورزى در حالى كه تو نزد سلطان مكانت و منزلتى داشته و وى كسى است كه توان اين را ندارد ببيند شخصى به ما محبّت داشته و ما را بر ديگران برترى مىدهد و فضائل ما را ذكر مىكند و حقّى كه از ما بر اين امّت واجب است را رعايت مىنمايد ؟ محضر مباركش عرض كردم : به خدا سوگند قصدم از اين فعل فقط رضايت خدا و رسول خدا بوده و از غضب و سخط كسى كه بر من غضب نمايد ترس و وحشتى ندارم و امر مكروهى كه از ناحيه اين فعل به من برسد هرگز در سينهام گران و سنگين نيست و بر من قابل تحمّل مىباشد . حضرت فرمودند : تو را به خدا سوگند امر چنين است ؟ عرض كردم : به خدا سوگند امر چنين است . حضرت سؤالشان را سه بار تكرار فرموده و من نيز جوابم را سه بار بازگو نمودم . سپس حضرت فرمودند : بشارت باد ترا ، بشارت باد ترا ، بشارت باد تو را ، لازم شد خبر دهم تو را به حديثى كه نزد من بوده و از احاديث نخبه و برگزيده اى است كه جزء اسرار مخزونه مىباشد و آن اين است : زمانى كه در طف ( كربلا ) آن مصيبت به ما وارد گشت و پدرم عليه السّلام و تمام فرزندان و برادران و جميع اهلش كه با او بودند كشته شدند و حرم و زنان آن حضرت را بر روى شتران بىجهاز نشانده و ما را به كوفه برگرداندند پس به قتلگاه ايشان چشم دوختم و ابدان طاهره ايشان را برهنه و عريان ديدم كه روى خاك افتاده و دفن نشدهاند ، اين معنا بر من گران آمد و در سينهام اثرش را يافته و هنگامى كه از ايشان چنين منظره اى را مشاهده كردم