نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 570
باو گفت : شنيدهام تو زيديّه را گرد خود جمع ميكنى و بخروج بر من و يارى خود دعوت مينمائى ؟ ! عبد الله گفت : اى امير مؤمنان تو را بخدا سوگند ميدهم كه خون مرا نريزى چون من از اين جمع نيستم و ابدا نامى از من در آن جمعيّت نيست ، و بطور كلَّى كسانى كه اين طرز تفكَّر را دارند رفتارشان بر خلاف رفتار من است ، زيرا من از جوانى در مدينه و در بيابانهاى اطراف آن رشد كردهام و روى پاى خود ايستاده و زير بار ديگرى نبودهام و كارم شكار مرغ « قرقى » است ، و جز اين عشق ديگرى ندارم . هارون گفت : از تو ميپذيرم اما تو را بازداشت ميكنم و مأمورى هم بر تو ميگمارم كه تو را مراقبت كند ، و اگر كسى هم بخواهد نزد تو آيد ، ممانعت نكند ، و اگر بخواهى در همان جا كبوتر بازى هم بكنى مانعى ندارد . عبد الله گفت : اى امير ترا بخدا خون مرا گردن مگير ، زيرا اگر مرا زندانى كنى اختلال حواس پيدا ميكنم ، امّا هارون نپذيرفت و او را در خانه اى زندانى كرد ، و در آنجا بود و فرصتى ميجست تا نامه اى بهارون فرستد تا بالأخره فرصتى يافت و نامه اى سراسر فحش و ناسزا بهارون نوشت و آن را مهر كرد و براى هارون فرستاد ، چون هارون آن نامه را قراءت كرد پاره پاره نموده و گفت : اين مرد سينه اش تنگ شده و ميخواهد خود را بكشتن دهد ، ولى من اين كار او را موجب قتل او نميدانم ، آنگاه جعفر برمكى را طلب كرد و باو دستور داد تا عبد الله را به خانهء خود برد ، و در محلّ بازداشتش توسعه دهد ، روز بعد كه روز نوروز بود عبد الله را به خانه برد ، و فرمان داد گردنش را زدند و سر او را در پارچه اى پيچيده و بعنوان هديه با هداياى ديگر بنزد هارون آورد ، هارون هداياى او را پذيرفت ، و چون در ميان آنان نظرش به سر عبد الله افتاد ، يكَّه خورد و سخت ناراحت شد آنقدر كه نتوانست خوددارى كند ، و با كمال تندى بجعفر گفت : واى بر تو ! چرا چنين كردى ؟ جعفر گفت : براى آن نامهء دشنامى كه به امير مؤمنان نوشته بود ، هارون گفت : تو اين كار را بدون اذن من
570
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 570