responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 2  صفحه : 402


بجاى نيزه توسّل جسته و پردهء سرخ رنگ خود را بران بسته و آن را پرچم خود قرار داده ، و ميخواهد از مردم غوغاگر سپاهى سازد و آنان را رهبرى كند و آن اوباش را بقصر مأمون و منازل سران لشكرش سوق دهد .
ابو الصّلت گويد : من بر بالاى بام رفتم و به خارج نظر افكندم ، جز مردمى چوب بدست ، و سرهائى شكسته بسنگ نديدم ، و مأمون را ديدم كه زره پوشيده و از قصر شاهجان بيرون شده و روى بفرار نهاده ، من ديگر چيزى نفهميدم مگر شاگرد حجامتچى را كه از بالاى بام خشتى پرتاب كرده ، و آن بسر مأمون آمد كلاه خودش بيفتاد و سر او شكست بحدى كه مغز سر او ريخت پس از آنكه پوست سر شكافته شده بود ، يكى از كسانى كه مأمون را شناخته بود بر آن كس كه خشت را پرتاب كرده بود گفت : واى بر تو ! اين امير المؤمنين مأمون بود ، و من شنيدم كه سمّانه باو گفت : ساكت باش بىمادر ! امروز روز آدمشناسى و طرفدارى از كسى و روز احترام بدرجات نيست و روزى نيست كه با هر كس بر طبق مقامش رفتار شود ، اگر اين واقعا امير مؤمنين بود مردان بدكار و فاجر را بر دختران بكر مسلَّط نمىكرد ، و ( پس از آن ) مأمون و لشكرش را با كمال خفّت و خوارى ببدترين وجه از شهر راندند .

402

نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 2  صفحه : 402
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست