نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 564
نكن و از پنجمى فرار كن . فردا صبح ، حركت كرد و در راه به كوهى سياه و بزرگ برخورد كرد ، ايستاد و گفت : پروردگارم - عزّ و جلّ - مرا امر فرموده كه اين را بخورم و ( از اين فرمان ) متحيّر ماند ، سپس با خود گفت : پروردگارم جلّ جلاله مرا به چيزى امر ميكند كه توان آن را داشته باشم . آنگاه بطرف آن حركت كرد كه آن را بخورد ، و هر قدر كه به آن نزديك مىشد ، كوه كوچكتر ميگرديد تا به آن رسيد و آن را به اندازهء يك لقمه يافت ، آن را خورد و از هر غذايى لذيذتر يافت . سپس حركت كرد و تشتى از طلا يافت و گفت : پروردگارم مرا امر فرموده كه اين را پنهان كنم ، حفره اى حفر كرد و تشت را درون آن قرار داد و خاك بر آن ريخت و حركت كرد ، پشت سر خود را نگاه كرد و متوجّه شد كه تشت نمايان شده است ، با خود گفت : من ، كارى را كه پروردگارم دستور داده بود ، انجام دادم ، آنگاه براه خود ادامه داد و پرنده اى ديد كه عقابى در پى اوست ، پرنده اطراف آن پيامبر مىچرخيد ، پيامبر با خود گفت : پروردگارم - عزّ و جلّ - مرا امر فرموده كه اين را بپذيرم ، پس آستين خود را باز كرد و پرنده داخل آن شد ، عقاب گفت : صيدم را كه چند روز است در پى آن هستم گرفتى ؟ ! گفت :
564
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 564