نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 544
و تعالى پادشاهيى به من بخشيده است كه براى هيچ كس پس از من شايسته نيست . باد و انس و جنّ و پرندگان و وحوش ، همگى را مسخّر من كرده است و زبان پرندگان را بمن آموخته ، و از هر چيزى بمن عطا فرموده است ، ولى با وجود تمام اين سلطنت و پادشاهى ، برايم ميسّر نشده است كه يك روز تا شام خوشحال باشم ، دوست دارم فردا به قصرم بروم و بطبقهء بالاى آن رفته ، به تمام ممالكم نگاه كنم ، لذا بكسى اجازه ندهيد بر من وارد شود تا مبادا روز من مكدّر گردد ، همگى گفتند : بله ، به روى چشم . فرداى آن روز عصايش را بدست گرفت و به بالاترين مكان در قصرش رفت و خوشحال از آنچه به او داده شده بود ، به عصا تكيه زد و مشغول نگاه كردن به ممالك خويش گرديد . در اين موقع نگاهش به جوانى افتاد نيكو صورت و خوش لباس ، كه از گوشه اى از قصر بطرف او مىآمد ، وقتى سليمان عليه السّلام او را ديد ، گفت : چه كسى تو را باين قصر داخل كرده است ؟ مىخواستم امروز در اينجا تنها باشم ، به اجازهء چه كسى وارد شدى ؟ جوان گفت : صاحب اين قصر
544
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 544