نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 145
به او چنين گفته بود : شبى با يكى از كنيزانم در بستر بودم ، نيمههاى شب بود كه صداى در خانه را شنيدم ، اين صدا مرا به وحشت انداخت . كنيز گفت : شايد در اثر باد اين صدا ايجاد شده باشد . اندك زمانى نگذشته بود كه ديدم در اتاقى كه در آن بودم باز شد و « مسرور الكبير » ( غلام هارون ) وارد شد ، به من گفت : أمير تو را خوانده است - و بر من سلام هم نكرد - لذا از خود ، نااميد شدم و با خود گفتم : اين « مسرور » است كه اين طور سرزده و بدون اجازه و بدون سلام بر من وارد شده است ، حتما هارون خيال قتل مرا دارد ، من در آن حال جنب بودم و حتّى جرأت نكردم از او بخواهم تا براى غسل به من مهلت دهد . كنيزك وقتى حيرت و دستپاچگى و درماندگى مرا ديد گفت : به خدا توكَّل كن و برخيز . من برخاستم ، لباس پوشيدم و همراه او خارج شدم تا به منزل هارون رسيديم . أمير المؤمنين ( هارون ) در رختخوابش بود ، سلام كردم ، جوابم را داد ، خود را بر زمين انداختم ، هارون گفت : ترسيدى ؟ گفتم : بله ، يا أمير المؤمنين . سپس مدّتى
145
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 145