responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 2  صفحه : 539


اين مرد تقاص بر چيزى است گفتند تقاص بر چيست گفت اين مرد چون مرا بديد كه لباسهاى كهنه پوشيده‌ام و اين مطلب بزرگ خواهش دارم در آن وقت محل مرا در نزد خود كوچك شمرد و سر پائى بمن زد و گفت مثل تو باينحالت طمع بولايت خراسان و سر سپاهى آن دارى سران سپاه بامير گفتند ايها الامير او را عفو كن و او را در گذر تا اينكه اتمام عمل نسبت باو كرده باشى امير گفت از او در گذشتم و حمويه بعد از اين بزيارت مشهد مقدس رفت و دختر خود را تزويج كرد بزيد بن محمد بن زيد علوى بعد از قتل پدر زيد در جرجان و او را در قصر خود برد و آنچه انعام بايد باو دهد تسليم او نمود و جميع اينها بجهت معرفت او بود ببركت اين مشهد شريف و چون ابو الحسن محمد بن احمد بن زياد علوى ره خروج كرد و بيست هزار مرد در نيشابور باو بيعت كردند خليفه او را در نيشابور گرفت ببخارا فرستاد پس حمويه داخل بزندان شد و قيد او را برداشت و او را رها كرد و بامير خراسان گفت اينها اولاد رسول خدا هستند و گرسنه‌اند بر تو لازم است كه ايشان را كفايت كنى تا در طلب معاش بيرون نيايند خروج كنند پس در هر ماهى وظيفهء از براى او قرار داد و او را روانه نيشابور كرد و اين عمل سبب شد كه در بخارا رسم شد كه اهل شرف را وظيفه ميدادند و اين ببركت اين مشهد شريف بود على ساكنه السلام . حديث كرد از براى ما ابو العباس احمد بن محمد بن احمد بن حسين بن حكم ره و گفت از ابى على عامر بن عبيد اللَّه بيوردى حاكم مرو رود كه از اصحاب حديث بود شنيدم گفت در طوس بمشهد رضا ( ع ) حاضر شدم مرد تركى را ديدم داخل گنبد شد در نزديك سر مبارك بايستاد و گريه ميكرد و بتركى دعا ميكرد و ميگفت پروردگارا اگر پسر من زنده است او را بمن برسان و اگر مرده است مرا دانا و شناسا كن بخبر او ميگويد كه من لغت تركى ميدانستم باو گفتم اى مرد ترا چه مىشود گفت مرا پسرى بود و در حرب اسحاقآباد با من بود پس او را مفقود كردم و خبرى از او ندارم و مادرى دارد پيوسته بر او گريه ميكند و من در اين مكان شريف دعا ميكنم از براى اينكه شنيده‌ام دعا در اين مشهد شريف مستجاب است ميگويد مرا باو رحم آمد دست او را گرفتم و او را بيرون آوردم تا اينكه او را در اين روز ميهمانى كنم چون از مسجد بيرون آمديم مردى بلند قامت تازه خط بديديم كه جامهء كهنه در برداشت چون باين ترك نظر كرد برجست و دست بگردن او در آورد و گريه كرد و هر يك ديگرى را شناختند و اين مرد آن پسرى بود كه در نزديك قبر حضرت رضا ( ع ) دعا ميكرد و از خدا ميخواست كه يا آن پسر را باو برساند يا اينكه او را بخبر آن فرزند دانا كند ميگويد كه من از آن جوان سؤال كردم كه چگونه باين موضع رسيدى گفت بعد از حرب اسحاقآباد من در طبرستان واقع شدم و ديلمى مرا در آنجا تربيت كرد و الان چون بزرگ شدم در جستجوى پدر و مادر خود بر آمدم و خبر

539

نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 2  صفحه : 539
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست