نام کتاب : علل الشرايع ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 613
سوگند خورد و آنها را به مسجد برد و گفت : همانا پيامبر خدا به من وصيت كرده بود كه هيچ كس جز پسر عمويش بر عورت او آگاه نشود و من غسل مىدادم و فرشتگان او را حركت مىدادند و فضل بن عباس آب مىريخت در حالى كه دو چشم خود را با پارچه اى بسته بود . وقتى من خواستم پيراهن او را بكنم ، فريادى از خانه شنيدم كه مىگفت : پيراهن پيامبر را نكن . و من صدا را مىشنيدم ولى كسى را نمىديدم و اين صدا اين سخن را تكرار مىكرد ، پس من دستم را از ميان پيراهن وارد كردم و او را غسل دادم و سپس كفنى به من داده شد و من پيامبر را كفن كردم و از زير آن ، پيراهن او را درآوردم . و امّا فرزندم حسن ، شما دو نفر مىدانيد و اهل مدينه مىدانند كه او ميان صفها مىرفت تا به پيامبر مىرسيد در حالى كه او در سجده بود و سوار پشت او مىشد و پيامبر از سجده برمىخاست در حالى كه دست او بر پشت حسن بود و دست ديگرش بر زانوى او بود تا نماز تمام مىشد . گفتند : آرى اين را مىدانيم . سپس على گفت : شما مىدانيد و اهل مدينه مىدانند كه حسن به طرف پيامبر مىرفت و بر گردن او سوار مىشد و پاهايش را بر سينه پيامبر مىانداخت به گونه اى كه برق خلخالهايش از آخر مسجد ديده مىشد و پيامبر خطبه مىخواند در حالى كه او همچنان بر گردن پيامبر بود تا اينكه پيامبر از خطبه فارغ مىشد و حسن با او بود . اكنون كه اين كودك كس ديگرى را بر منبر پدرش مىبيند ، اين كار براى او گران مىآيد و به خدا سوگند كه من به او دستور ندادهام و آن كار را به دستور من انجام نداده است . و امّا فاطمه عليه السّلام ، او بانويى است كه من براى شما از او اجازه ملاقات گرفتم و شما ديديد كه او چه سخنى به شما گفت : به خدا سوگند كه به من وصيّت كرد كه شما دو نفر بر جنازه و نماز او حاضر نشويد و من نمىتوانستم با وصيّت او در بارهء شما مخالفت كنم . عمر گفت : اين سخنان را رها كن ، من به قبرستان مىروم و قبر او را نبش مىكنم و بر او نماز مىخوانم . على به او گفت : به خدا سوگند كه اگر به سوى آن بروى ، مىدانى كه به آن دست نخواهى يافت مگر اينكه سرت از تنت جدا شود و من پيش
613
نام کتاب : علل الشرايع ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 613