نام کتاب : علل الشرايع ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 223
طاقت آن را ندارم . موسى گفت : من توان اين را دارم كه با تو صبر را پيشه كنم . خضر گفت : در علم و امر خدا قياس راه ندارد ، تو چگونه مىتوانى با عدم احاطه علمى صبر را پيشه كنى ؟ موسى گفت : ان شاء الله به زودى مرا از صابرين خواهى يافت و خواهى ديد كه اصلا نافرمانى و مخالفت تو را نخواهم نمود . چون موسى كلمه مشيت ( ان شاء الله ) را به كار برد خضر گفت : اگر تابع من شدى ديگر از هر چه من انجام دادم هيچ پرسش و سؤالى مكن تا وقتى كه من خودم تو را از آن راز آگاه سازم . موسى عليه السّلام گفت : خواسته ات روا است ، پس هر دو با هم برفتند و در كشتى سوار شدند ، خضر كشتى را شكافت و شكست ، موسى گفت : آيا كشتى را مىشكافى تا سرنشينانش را غرق كنى ، بسيار عمل زشت و قبيحى مرتكب شدى . خضر گفت : آيا نگفتم تو هرگز نمىتوانى با من صبر پيشه كنى ؟ موسى گفت : مرا مؤاخذه مكن به آنچه فراموش كردم يعنى بر آنچه از امر تو فراموش كردم مرا مورد مؤاخذه قرار مده و تكليف سخت طاقت فرسا مفرما ، پس با هم روان شدند تا به پسرى برخورد كردند ، خضر پسر را بدون مقدمه كشت ، موسى عصبانى شد و يقه خضر را گرفت و گفت : آيا نفس محترمى كه كسى را نكشته بود بىگناه كشتى ، محقّقا كار بسيار منكر و ناپسندى نمودى . خضر گفت : عقول بر امر خدا حاكم نبوده بلكه امر به عكس است و امر خدا بر عقول حكومت مىكند تو موظَّفى آنچه از من مىبينى در مقابلش تسليم بوده و صبر كنى و من مىدانم كه تو هرگز توانايى صبر كردن را ندارى . موسى گفت : اگر بار ديگر از تو مؤاخذه كردم از آن پس با من رفاقت مكن كه در ترك رفاقتت با من عذر دارى . باز موسى و خضر با هم روان شدند تا به قريه اى رسيدند ( قريه ناصره و آن قريه اى است كه نصارى را به آن منسوب مىكنند ) و از اهل آن طعام خواستند ، مردم از طعام دادن و مهمانى آنها امتناع كردند ، آنها هم از آن قريه به عزم خروج حركت كردند تا نزديكى دروازهء آن قريه به ديوارى كه نزديك به انهدام بود رسيدند ، خضر عليه السّلام دست روى آن ديوار نهاد و به استحكام و تعمير آن پرداخت ، موسى گفت : آيا روا بود كه تو اين مشقّت را به خود بدهى ، جايى اين تعمير را مىنمودى كه بر آن اجرتى مىگرفتى تا از آن اجرت براى خود تهيه غذا مىكرديم .
223
نام کتاب : علل الشرايع ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 223