نام کتاب : علل الشرايع ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 177
امام عليه السّلام فرمودند : قدرت خدا و قضاء مقدّرش غلبه كرد و راجع به يعقوب و يوسف و برادران او مشيّت الهى نافذ واقع شد لذا يعقوب نتوانست اين آزمايش و بلاء را از خود و يوسف و برادرانش دفع كند از اين رو بدون اختيار يوسف را به ايشان داد با اين كه از آن كراهت داشت و منتظر آزمايش خدا در باره يوسف گرديد ، برادران يوسف وقتى از منزل بيرون رفتند جناب يعقوب به سرعت خود را به ايشان رساند و يوسف را از ايشان گرفت و به سينه چسبانيد و به او معانقه كرد و گريست و بعد وى را به آنها سپرد . برادران با سرعت و شتاب يوسف را با خود بردند چون بيم داشتند يعقوب او را از دستشان گرفته و به آنها ندهد . پس چون وى را همراه خود برده و از پدر دورش نمودند به جنگلى رسيدند با هم گفتند : يوسف را در همين مكان كشته و زير اين درختان مىاندازيم تا شب گرگ آمده و او را بخورد . بزرگ آنها گفت : [1] يوسف را نكشيد بلكه او را در قعر چاه انداخته تا برخى از كاروانيان كه از آنجا عبور مىكنند او را بيابند ، برادران كلام او را تصديق كرده لا جرم يوسف را بر سر چاهى برده و سپس وى را به درون چاه افكندند . ايشان گمان داشتند كه يوسف در آب چاه غرق مىشود ولى وقتى يوسف به عمق چاه رسيد ، برادران را صدا زد و گفت : اى فرزندان رومين سلام مرا به يعقوب برسانيد . برادران وقتى سخنان يوسف را شنيدند برخى به بعضى ديگر گفتند : از اين جا به جاى ديگر نرويد تا يقين كنيد يوسف مرده است ، پس از حوالى چاه مفارقت نكرده تا شب فرا رسيد آنگاه در تاريكى شب گريان به طرف پدر برگشتند و وقتى به او رسيدند گفتند : اى پدر ما در صحرا براى مسابقه رفته و يوسف را بر سر متاع خود گذارديم چون بازگشتيم يوسف را گرگ طعمه خود ساخته بود . وقتى يعقوب گفتار و سخنان ايشان را شنيد كلمه استرجاع بر زبان جارى كرد و اشك ريخت و آنچه را كه خداى عزّ و جلّ به طريق وى به او فرموده بود به ياد آورد و