نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 321
كه در دست دارد بگذارم ، انديشهء وى از جهت جهانى خوب بود هر گاه مىتوانستم پيش خدا بهانهيى بياورم در اين باب من خود انديشه كردم و با كسانى كه محل اعتماد بود مشورت كردم نظر آنان نيز در بارهء زاده جگر خوار چون من بود اميدوارم گمراهان را بر مردم چيره نگردانم و ياور خود قرار ندهم . جرير بجلى را و بار ديگر ابو موسى اشعرى را نزد معاويه فرستادم هر دو به جهان گرويدند و او را از خود خشنود كردند و به من خيانت كردند ديدم هر روز بيش از پيش فرمانهاى خداى را زير پا مىگذارند با برگزيدهء ياران خويش كنكاش كردم همه مرا واداشتند كه با وى نبرد كنم و دست وى را از تصرف در كارهاى مسلمانان كوتاه كنم به جنگ رفتم او همه آرزوهاى بىجا مىكرد كه مورد خشنودى خدا نبود . در يكى از نامههاى خود نوشته بود گروهى از ياران نيك پيامبر را كه عمار ياسر در شمار آنان بود به وى تسليم كنم تا ايشان را به خون عثمان به قتل رساند در صورتى كه هر گاه پنج تن گرد پيامبر بوديم او ششم بود هر گاه چهار بوديم او پنجم بود در صورتى كه معاويه خود و خاندان وى مردمان را به عثمان شورانيدند او را به كشتن دادند ، چون شروط وى را نپذيرفتم به من هجوم كرد . گروهى از قبائل حمير كه نه هوش دارند و نه بينايى در دين گرد خويش فراهم ساخت با خواسته جهان ايشان را بفريفت . با درفش پيامبر به نبرد معاويه رفتيم سرانجام شكسته شد اسب خود را سوار شد كه فرار كند ، از عمرو عاص يارى خواست او به وى دستور داد كه قرآنها را بر سر نيزهها زنند و به حكميت دعوت نمايند به من گفتند كه معاويه ترا به قرآن و حكم آن مىخواند من ياران مخلص را از دست داده بودم سپاه من اصرار داشتند كه به قرآن و حكم آن فرود آيم هر چه به ايشان گفتم اين فريبى از اوست سودمند نشد تا كار به جايى رسيد برخى مىگفتند هر گاه على تحكيم را نپذيرد او را مانند زاده عفان بكشيد يا خود و خاندانش را به معاويه بسپريد . خدا گواه است كه من هر چه كوشش كردم و به ايشان گفتم به اندازهء دوشيدن اشترى يا دويدن اسبى بمن مهلت دهيد تا كار را به اتمام رسانم اجابت نكردند جز اين بزرگوار ( با دست اشاره به مالك اشتر كرد ) و پيروانش و گروهى از خاندان خود . من از كشته شدن بيمناك نبودم ليك از كشته شدن اين دو تن بود ( با دست اشاره به حسن و حسين كرد ) كه مبادا نژاد پيامبر بريده گردد و ترس از كشته شدن اين و آن ( با دست اشاره به عبد الله پور جعفر و محمد بن على مشهور به حنفيه ) هر گاه براى ايشان نبود ناگزير تن به قضاى خدا مىدادم . چون نبرد متاركه شد و شمشير از دشمنان برداشته به جاى قرآن خويشتن را داور كردند و خداى را زير اختيار خود گرفتند قرآن و احكام آن را پس افكندند ، من هرگز در دين خدا داورى نمىدانستم چون كه حكميت بشر در دين خدا بدون شبهه تباه است اما چه مىتوان كرد اين مردم فقط به حكميت
321
نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 321