نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 304
شنيدن اين را نداشته باشيد . گفتند چرا ؟ . گفت : چون از شما اعتراضاتى شنيدهام ، مالك اشتر نيز جوياى دانستن مطلب شد و گفت : ما اعتقاد داريم كه تو وصى پيامبرى و خدا پس از پيامبر ، پيامبرى نمىفرستد و فرمان بردارى از تو بر ما در حكم فرمان بردارى از پيامبر است . على پذيرفت و به جهود گفت : خدا در زندگانى پيامبر مرا در هفت جاى آزمايش كرد ( اين را بىخودستايى مىگويم ) . نخستين بار يا مقام اول چون خدا به پيامبر ، وحى فرستاد و پيامبرى بر وى ثابت شد . من جوان نو رسيدهيى بودم و در خدمت او به سر مىبردم و گفتههاى وى را انجام مىدادم . پيامبر به خرد و كلان دودمان عبد المطلب پيشنهاد كرد كه خداى را يگانه دانند و وى را فرستادهء او ليك همگان از او نپذيرفتند بلكه ترك معاشرت با او گفتند ، بيشتر مردمان نيز از او كناره گرفتند . من تنها از روى اعتقاد گفتههاى وى را پذيرفتم و شك و ترديدى نداشتم سه سال بر اين اعتقاد با پيامبر بودم در روى زمين جز من و خديجه همسر وى كسى نبود كه نماز گزارد و به پيامبر اعتقاد داشته باشد . از مسلمانانى كه گرد وى بودند پرسيد آيا چنين نيست ؟ . همه گفته آرى چنين است . مقام دوم - اى برادر جهود - قريش همه براى كشتن و نابود كردن وى انديشه مىكردند ، آخر تصميم ايشان بر اين شد كه در مشورتى كه كرده بودند و ديو نفرين شده ( بنمايش مردى يك چشم از بنى ثقيف با ايشان شركت كرد ) همه همداستان شدند كه هر دستهيى از قريش مرد دلاورى را نمايندهء خود كنند ، آنگاه هر كدام از ايشان شمشيرى بردارد و هنگامى كه پيامبر در جامه خواب خود خفته بر سر وى ريزند و ناگاه دسته جمعى خون او بريزند و چون كشته شد ناگريز هر قبيلهيى از قريش به جانب دارى از نمايندهء خود قيام كند به اين تدبير خون وى هدر شود . فرخ سروش پيامبر را از اتفاق قريش آگاه ساخت و دستور داد كه در فلان هنگام بيرون رود و در غار نهان گردد . پيامبر مرا نزد خويش خواند و اين راز را با من گفت و گفت در بستر او بخسبم به جاى او من پذيرفتم كه به جاى او كشته شوم . پيامبر خود برفت و من در بستر وى خفتم ، دلاوران قريش ناگاه در رسيدند و چون در سرايى كه بودم با ايشان رو به روى شدم شمشير بر ايشان كشيدم و از خود دفاع كردم . آنگاه به ياران خود گفت : آيا چنين نبود ؟ همه تصديق كردند . مقام سوم - اى برادر جهود دو پسر ربيعه و پسر عتبه از دلاوران قريش بودند در روز جنگ بدر به ميدان آمدند و مبارز خواستند هيچ كس پاسخ ايشان نداد ، پيامبر مرا و دو همدستم : حمزه و عبيده مقابل ايشان فرستاد من از دو يار خود خردتر بودم و در نبرد دلاوران اندك تجربه ، خدا به دست من وليد و شيبه را كشت و بسيارى از دلاوران ديگر قريش را آن روز كشتم و از همهء همكاران خود بيشتر كشتم و اسير گرفتم . پسر عم من عبيدة بن حادث در اين روز كشته شد . پس به ياران خود گفت چنين نيست ؟
304
نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 304