responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 226


ترجمهء ( 600 ) ريشخندكنندگان پيامبر پنج تن بودند - ابان پور احمر به سند خود نقل كرده كه ريشخندكنندگان پيامبر پنج تن بودند : وليد پور مغيرهء مخزومى ، عاص پور وائل سهمى ، اسود پور يغوث زهرى ، اسود پور عبد المطلب ، حارث پور طلاطلهء ثقفى . امير المؤمنين على ( ع ) در جواب يكى از سؤالات مرد جهودى كه از شام بود و در عداد دانايان ايشان بود ، گفته :
مسخره‌كنندگان پيامبر كه خدا در قرآن بديشان اشاره كرده و گفته : ما شر ريشخندكنندگان را از تو دور سازيم . خدا همهء ايشان را نابود كرد هر يك را به نوعى در روزى وليد پور مغيره به مردى از بنى خزاعه مىگذشت كه تيرهاى تركش خود را در ميان راه ريخته بود و پيكان بر آنها سوار مىكرد پيكانى از آن تيرها جست به او خورد و رگ اكحل او را بريد و خون روان شد تا مرد و او بانگ مىكرد كه خداى محمد مرا كشت ! عاص پور وائل سهمى براى كارى از جايگاه خود بيرون رفت . سنگى در زير پايش در غلتيد و در افتاد و مرد ، او فرياد مىكرد خداى محمد مرا كشت . اسود پور عبد يغوث با غلام خويش براى ملاقات پسر خود زمعه بيرون رفت و در سايهء درختى استراحت كرد كه در دامنهء كوهى بود ، گويند جبرئيل سرش را به آن درخت كوبيد ، به پرستار خود گفت : اين شخص را از من دور كن ، پرستار گفت : من كسى را نمىيابم تو خود سر خويش را به درخت مىكوبى و او فرياد مىكرد خداى محمد مرا كشت .
صدوق مؤلف كتاب گفته : برخى گويند پيامبر در بارهء اسود نفرين كرد كه خدا ديده‌اش را كور گرداند و داغ فرزندش را در دل وى نهد ، در آن روز به جايى رسيد ، جبرئيل برگ سبزى بروى زد كه نابينا شد . و در جنگ بدر داغ فرزند را نيز به دل وى نهاد ، آنگاه درگذشت .
حارث پور طلاطلة ، هنگام وزش باد گرم از جايگاه خود بيرون آمد و باد بر او وزيدن گرفت تا مانند مردى حبشى شد از شدت سياهى چون به جاى خود بازگشت ، گفتند تو كيستى ؟ گفت : حارث بر او خشمناك گرديدند و او را كشتند ، و او بانگ مىكرد خداى محمد مرا كشت .
اسود پور حارث ، گويند ماهى شور خورد ، سخت تشنگى بر وى چيره شد آن اندازه آب آشاميد تا اشكم وى بتركيد و مرد و او فرياد كردى كه خداى محمد مرا كشت ! . گويند همهء اين وقايع در ساعتى اتفاق افتاد . چون كه ايشان پيش محمد آمدند و گفتند هر گاه تا نيم روز دست از سخنان خود برداشتى خوب و اگر نه ترا هلاك سازيم ، پيامبر به سراى خود بازگشت و اندوهناك بود . كه جبرئيل در رسيد و گفت : اى محمد خداى ترا درود مىفرستند و گويد ترا از شر مشركان كفايت كرديم . پيامبر گفت : اى فرخ سروش همه هم در اين ساعت نزد من بودند و مرا تهديد كردند ، در پاسخ گفت : ما شر ايشان را از تو كفايت كرديم ، پيامبر دعوت خويش را آشكار كرد . اين حديث دراز است ، اندازهء احتياج

226

نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 226
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست