نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 142
ترجمهء ( 433 ) ياران كوه سه تن بودند - پيامبر گفته : « سه تن از مردمانى كه پيش از شما زندگى مىكردند ، روزى با هم به راهى مىرفتند ناگاه بارانى ايشان را فرو گرفت به شكاف كوهى پناه بردند بغتة بر آنان بسته شد . يكى از اينان به ديگران گفت : به خدا جز راستى و درستى شما را از گرفتارى رهايى ندهد . هر يك از شما خداى را بخواند به آنچه مىداند كه در آن راستگوىست . يكى از ايشان گفت : پروردگارا تو دانى كه من مزدورى براى كارى گرفتم كه به او بعد از تمامى كار پيمانهيى از برنج دهم پس آن را نزد من نهاد و رفت من آن را كشت كردم و از بهرهء آن گلهء گاوى خريدم آنگاه باز آمد همان را از من خواست . گفتم اين گلهء گاو را بردار و برو ، گفت : من نزد تو پيمانهيى از برنج نهادم گفتم اين گله حاصل همان پيمانهء برنج است كه آن را كشت كردم و بدان اين گله را خريدم . اى خدا هر گاه دانى كه از بيم تو اين كار را كردم به ما گشايشى ده پس سنگ اندكى بشكافت . و ديگرى گفت : بار خدايا تو دانى كه من پدر و مادر پيرى داشتم و هر شبانگاه از شير گوسفندان خويش براى ايشان مىبردم شبى دير كردم چون باز آمدم ايشان را به خواب ديدم بيدار كردن آنان را صلاح نديدم و بازگشت را نيز مصلحت نديدم براى آشاميدن شير خود بيدار شوند و مرا نيابند پس بالاى سر اينان بايستادم تا سپيده دميدن گرفت در حالى كه اهل من از گرسنگى ناراحت بودند . اى خدا هر گاه دانى كه اين كار را از بيم تو به جاى آوردم به ما گشايشى ده . سنگ بيشتر از آن بشكافت چنان كه آسمان را ديدند . سومى گفت : پروردگارا دانى كه دختر عمى داشتم كه از همهء كسان وى را بيشتر دوست مىداشتم ، از او كام دل خواستم موافقت نكرد مگر آنكه صد دينار زر بدو دهم ، پس به كوشش بسيار آنها را يافتم و پيش وى بردم مرا به خود پذيرفت و چون خواستم تا با وى درآويزم گفت : از خداى پرهيز و مهر را به ناروا مشكن من او را نهادم و صد دينار زر را نيز به او دادم ، اى خدا اگر دانى كه اين كار از بيم تو بود ما را گشايشى ده ، همه سنگ بر كنار شد و بيرون رفتند » .
142
نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 142